فصل ۳۱: زوال سیاسی
کیفیت حکومت در آمریکا طی
یک نسل گذشته روزبهروز بدتر شده است. وظایف مختلفی که بر دوش حکومت گذاشته شده، از
کاهش فقر در میان کودکان گرفته تا مبارزه با تروریسم، باعث فربهتر شدنِ بیشازحد آن
شدهاست.
هر چند تعداد کارکنان فدرال
تقریباً به نصف کاهش یافته ولی ما با ارتشی از پیمانکارانِ قراردادی مواجهیم که پاسخگو
نبوده و همه نوع کاری از ارائه خدمات آبدارخانه گرفته تا حفاظت از دیپلماتها و مدیریت
سیستمهای کامپیوتری آژانس امنیت ملی را ارائه میکنند.
به طور کلی، نظام اداری آمریکا
دیگر شایستهسالار نیست. بعد از دو جنگِ خلیجفارس، نیمی از نیروی کار اداری جدید را
کهنهسربازان تشکیل میدهند که بخش اعظمشان ناتوانجسمی هستند. کارمندان فدرال، بیشتر
از آن که دنبال انجام ماموریت باشند، دنبال گذرانِ زندگی هستند. شغل دولتی توان رقابت
با بخش کسبوکار خصوصی را ندارد و کارمندان اعتمادی به سازمانشان ندارند چون مطابق
لیاقتشان حقوق نمیگیرند. اغلب آنهایی که وارد نظام اداری میشوند، خود را گرفتار
پیچوخم قواعد و مقرراتی میبینند که مانع پیشرفت شخصی آنها شده، خلاقیتشان را زائل
میکند.
اداره جنگلبانی آمریکا که
زمانی به خاطر نیروهای تحصیلکردهی حرفهای، استقلال عمل و اشتغال به «یک» مأموریت
اصلی و شفاف (بهرهبرداری پایدار از جنگلهای آمریکا)، استاندارد طلایی بروکراسی آمریکایی
تلقی میشد، امروزه استقلال خود را از دست داده و مطابق دستورالعملهای متعدد و اغلب
متضاد کنگره و دادگاهها عمل میکند که اجرای همزمان آنها غیرممکن است و پول مالیاتدهندگان
را به باد میدهد و عملکرد این اداره به خاطر تضاد منافعِ بازیگران مختلف، روزبهروز
بدتر شده است.
سوال اصلی اینجاست که چرا
نهادها دچار زوال میشوند؟
نهادها «الگوهای رفتاری پایدار، ارزشمند و تکراری» هستند. یک نهاد، مدلی
برای رفتار قاعدهمند است. رویهای برای تسهیل همکاری اجتماعی بین انسانها. انسانها
به طور غریزی، استعداد قاعدهسازی دارند و بصورت ژنتیک، علاقهمند به تبعیت از قواعد
و هنجارها هستند، حتی اگر خلاف عقلانیتشان باشد یعنی برایشان مقرون به صرفه نباشد!
گاهی نیز به این دلیل از قواعد پیروی میکنند که قواعدی سنتی و قدیمیاند.
نهادها به مرور زمان، دچار
زوال میشوند چون انعطافپذیر نیستند و نمیتوانند خود را با شرایطِ متغیر، سازگار
کنند. (مثلا با تغییرات محیط زیست)
البته کهنه باید برود تا نو
به بازار بیاید و زوال سیاسی باید رخ دهد تا به توسعه سیاسی برسیم ولی این گذارها میتوانند
پرآشوب و خشن باشند و هیچ تضمینی برای سازگارشدن مستمر و صلحآمیز نهادهای سیاسی وجود
ندارد.
به دو دلیل، نهادها باثبات
و انعطافناپذیرند که این امر باعث زوال سیاسی میشود:
۱- انسانها به دلایلی که
کاملاً هم عقلانی نیست، از قواعد پیروی میکنند. انسانها حتی با وجود شواهد نقضکننده،
به مدلهای ذهنی که قبلاً برای خود آفریدهاند میچسبند و آنها را رها نمیکنند. مثل
قواعد مذهبی یا قواعد علمی و اقتصادی (مثل مارکسیسم(.
۲- نهادهای سیاسی با ظهور
گروههای اجتماعی جدید و به چالش کشیدهشدنِ تعادلِ موجود از سوی آنها، توسعه و تحول
مییابند. قواعد سیستم تغییر میکند و «غیرخودیها» تبدیل به «خودیها» میشوند. اما
در ادامه، همین «خودیها» در نظام جدید، منافعی پیدا کرده و به حمایت از وضع موجود
خواهند پرداخت که به ویژهپرور شدنِ مجدد
(Repatrimonialization) میانجامد.
از طرفی انسانها به طور غریزی
فامیلباز هستند و به دوستانشان هم نسبت به غریبهها علاقه بیشتری دارند. «نهادهای
مدرن» میخواهند که مردم، خلاف غریزهی خود کار کنند. ولی در غیاب انگیزههای نهادی
قوی، این امر شدنی نیست و خطر «ویژهپرور شدنِ مجدد»، همیشه در کمین است.
نهادهای سیاسی در معرض زوالاند.
این مشکل با ثروتمندشدن و دموکراتیکشدن جوامع حل نمیشود. در واقع، خودِ دموکراسی
از علتهای زوال است. زیرا:
۱- دموکراسی بر قدرت نخبگان
نظارت میکند اما نه در حدی که تبلیغ میشود! نخبگانِ «خودی»، دسترسیهای ویژهای بر
منابع و اطلاعات دارند و از آن برای حمایت از خویش بهره میگیرند. اگر رأیدهندگان
ندانند که نخبگان، پولهای آنها را میدزدند، از دست ایشان خشمگین هم نمیشوند.
۲- لیبرالدموکراسی تقریباً در همه جای دنیا
مترادف با اقتصاد بازار است. برندگان و بازندگان خاص خود را دارد و باعث تقویت «استعدادهای
متفاوت و نابرابر در کسب مال» میشود. این نابرابریِ اقتصادی، فینفسه چیز بدی نیست،
البته تا جایی که باعث رشد و خلاقیت شده و محصول شرایطی باشد که در آن، همه بتوانند
دسترسی یکسانی به نظام اقتصادی داشته باشند. ولی اگر برندگان اقتصادی بخواهند ثروتشان
را به نفوذِ نابرابر سیاسی تبدیل کنند، از نظر سیاسی مشکلساز میشود. آنها میتوانند
از طریق رشوهدادن به یک قانونگذار یا بوروکرات، یا از آن بدتر، تغییر قواعد نهادی
به نفع خودشان و از بینبردن رقابت در بازارهایی که پیشتر بر آن مسلط شدهاند، این
کار را انجام دهند.
منظور من از زوال نهادهای
سیاسی آمریکا، پدیدهی زوال اجتماعی یا تمدنی نیست. زوال نهادهای سیاسی آمریکا به معنی
آن است که این نهادها «ناکارآمد» شدهاند. چون تحجر فکری و قدرت روزافزون سیاستمداران،
امکان اصلاحات را از نهادهای سیاسی آمریکا گرفته است. متاسفانه اصلاحِ نهادی، کاری
بس دشوار است و احتمالاً بدون ایجاد اخلال عمده در نظم سیاسی، قابل انجام نیست.
..........................................................................................دسترسی سریع به همهی فصول کتاب:
دولت
۷- ایتالیا و معادله کماعتمادی
۹- آمریکا حامیپروری را ابداع میکند
۱۱- خطوط آهن، جنگلها و دولتسازی در آمریکا
نهادهای بیگانه
دموکراسی
۲۹- از انقلابهای ۱۸۴۸ تا بهار عربی
۳۰- طبقه متوسط و آینده دموکراسی
زوال سیاسی
۳۳- کنگره و ویژهپرور شدنِ مجدد سیاست در آمریکا
نظرات
ارسال یک نظر