◾️خلاصهی کتاب: رواندرمانی اگزیستانسیال (Existential Psychotherapy 1980)
◾️نویسنده: اروین یالوم
◾️ نشر نی/ ۱۳۸۹/ مترجم: سپیده حبیب
◾️خلاصهکننده: مصطفی منبری
فصل چهار: بیماریهای روانی ناشی از اضطراب مرگ
همهی انسانها با اضطراب
مرگ روبرو میشوند. اکثر آنها شیوههای مقابلهای
سازگاریافتهای(adaptive)
را به کار میگیرند. مثل انکار، باور به همهکارتوانی خودشان، مذهب و تلاش برای جاودانگی
نمادین. هرکس به روش خودش با این اضطراب مبارزه میکند و برخورد نادرست و ناساز با
اضطراب مرگ به بیماری روانی میانجامد.
بیماری، وقتی است که فرد به
شیوههای دفاعیِ افراطیِ نامعتدل و ناکارآمد برای کنارآمدن با وحشت مرگ دست میزند
که به نارضایتی او میانجامد.
اکثر بیماران برای انکار مرگ و
مقابله با اضطراب مرگ به طرز انعطافناپذیری یا خودشان را استثنا فرض میکنند و یا
پشتشان به یک نجاتدهندهی نهایی گرم است. یعنی یا مشتاق قدرت میشوند و یا در آرزوی
سلطهپذیری و اطاعتاند و این، رشد فردیشان را متوقف و آنها را دچار اختلال روانی
میکند.
مکانیسم های دفاعی در برابر
اضطراب مرگ:
۱- باور به استثناء بودن:
همهی ما در خودآگاهمان میدانیم
که تفاوتی با دیگری نداریم ولی در سطوح بسیار عمیق ناخودآگاه، معتقدیم که نامیرا و
فناناپذیر هستیم. اعتقاد به استثناء بودن، فوقالعاده سازگاریافته است و به ما اجازه
میدهد، تنهایی و ناچیزیمان در برابر ابهت دنیا، بیکفایتی والدینمان، وابستهبودنمان
و آگاهی از مرگ را تاب بیاوریم. باعث میشود شجاعتر و ریسکپذیرتر شویم. هرچه بیشتر
به قدرت( پیشرفت، کامیابی، ثروتاندوزی، باقیگذاشتن ارث) برسیم، ترس از مرگ، بیشتر
تسکین مییابد و اعتقاد به استثناء بودن، بیشتر تقویت میشود.
به همین خاطر به محض شنیدن
خبر ابتلا به بیماریهای مربوط به افزایش سن یا سرطان، اولین واکنش دفاعی ما، انکار
است. وقتی فرد درمییابد، استثنا بودنش، افسانهای
بیش نیست، خشمگین میشود و حس میکند زندگی به او نارو زده است. زمان میبرد تا بپذیریم
که باید دنیای ذهنی جدیدی بسازیم و بپذیریم که با مُردن ما، دیگران به زندگیشان ادامه
خواهند داد و دنیا همچنان روال سابق خود را طی خواهد کرد.
باور به استثنا بودن، به شکل
بیماریهای گوناگونی خود را نشان میدهد:
۱- قهرمانیگری اجباری: برخی افراد برای گریز از اضطراب
مرگ، خطرات بزرگی به جان میخرند. میگویند من از هیچ چیز نمیترسم و دل به دریا میزنند.
آنها از ابراز کمترین نشانههای ضعف انسانی هم هراس دارند. این فرار رو به جلو، گاهی
حتی به صورت خودکشی نمایان میشود! خودکشی، عملی فعالانه است و به فرد اجازه میدهد،
مرگ را تحت کنترل خود بگیرد.
۲- اعتیاد به کار:
یعنی بیمار روانرنجوری که وسواس به کارکردن دارد و باور دارد در حال جلوزدن
و پیشرفت است. این شیوه، ناکارآمد است. چون او کار میکند، نه به خاطر این که دلش
این طور میخواهد. بلکه به این دلیل که مجبور است. جامعه هم با تأکید بر اهمیت پیشرفت،
این رفتار را تقویت میکند. فرد معتاد به کار، نمیتواند با یک دید کلی درک کند که
این، تنها راه زندگیکردن نیست. او از دیدن افرادی که در نیمروز با بیخیالی، آفتاب
میگیرند و استراحت میکنند، دیوانه میشود. افراد معتاد به کار، دقیقاً طوری با زمان
برخورد میکنند که گویی زیر فشارِ مرگ قریبالوقوعند و باید بدوند و تا جای ممکن، بیشتر
به دست آوررند.
چندی پیش در تعطیلات، یک روز
عصر حین مطالعه، گاهوبیگاه نگاهی به میخانهدار میانداختم. هیچ کاری نمیکرد. جز
آنکه به دریا خیره شود. احساس خوبی به خودم پیدا کردم. او داشت وقت تلف میکرد ولی
من داشتم کار مفیدی انجام میدادم. من داشتم پیشرفت میکردم و از او جلو میزدم! ناگهان
از خودم پرسیدم: «داری از چی جلو میزنی؟ چرا؟» من داشتم خودم را با هذیان شکستدادن
مرگ و با پرتاب مداوم خودم به آینده، تسکین می دادم. انسان هدفمند، همیشه میکوشد نوعی
جاودانگی دروغین را برای خود حفظ کند. او به جای دوست داشتن گربه، بچههای گربهاش
را دوست دارد!
۳- خودشیفتگی: زمانی است که باور به استثناء بودن، با
به رسمیتنشناختن حقوق دیگران همراه شود. یعنی فرد روانرنجور، نگران احساسات دیگران
نیست و فکر میکند که نباید برای دیگران صبر کند.
۴- پرخاشجویی و کنترل: یعنی بیمار با بزرگجلوهدادن خود
و حوزهی نظارتیاش از درک محدودیت خویش و ترسهایش میگریزد. انگیزهی کسانی که به
حرفههای مرتبط با مرگ وارد میشوند، مثل سربازان، پزشکان، کشیشان و مدیران بنگاههای
کفنودفن، تاحدودی به خاطر نیازی است که به غلبه بر اضطراب مرگ دارند. ترس آگاهانهی
پزشکان از مرگ، کمتر از دیگران است ولی در سطوح عمیقتر، بیشتر از مرگ میترسند. ولی
به دستگرفتن قدرت، فقط ترس آگاهانه از مرگ را کم میکند و ترس ناخودآگاه، پابرجاست.
۵- افسردگی: کسی که همهچیز از زندگی مجلل و شغل گرفته
تا یک ازدواج با شکوه، همیشه برایش در حال پیشرفت است، ممکن است با از دستدادن یکی
از مهرههای این ساختارِ باور به استثنا
بودنش، به فروپاشی روانی برسد و زیر پایش خالی شود. کسی که به خاطر باور به استثناء
بودن و گزندناپذیریاش، برای هدفی برتر زندگی کند، با فروریختن آن هدف برتر، افسرده
خواهد شد.
۶- اضطراب موفقیت: فتح قلههای موفقیت، سرخوشی و شعف زودگذری
به همراه دارد. بالاخره اضطراب از راه میرسد. پیشرفت و جداکردن خود از کل، ترسناک
است. «اضطراب موفقیت»، وضعیت عجیبی است که در آن، درست در لحظهی دستیابی به موفقیتی
که فرد مدتها برای آن جنگیده، نه تنها به شادی و شعف نمیرسد، بلکه به ملالی فلجکننده
دچار میشود، که او را زمین میزند. به قول «آبراهام مزلو»: «ما انسانها از بهترین
امکاناتی که برایمان فراهم میشود دوری میکنیم. همانطور که در برابر بدترینشان هم
عقب میکشیم.» انسان، عظمت خود را تاب نمیآورد، چون در آنجا به تنهاییِ محض میرسد
و احساس میکند چون از دیگران جدا شده، بیدفاع است.
2- باور به وجود نجاتدهندهی نهایی:
هر انسانی به وجود شفاعتکنندهای
شخصی که بر همه کار تواناست، به او توجه دارد، به او عشق میورزد و حمایتش میکند،
باور دارد. نجاتدهنده، گرچه اجازه میدهد به خطر نزدیک شویم و تا لبهی پرتگاه پیش
برویم ولی در نهایت نجاتمان میدهد. گونهی انسان از آغاز تاریخ مکتوب بشر به وجود
خدا معتقد است. گاهی نجاتدهنده، یک پیشوا یا یک آرمان برتر است. بشر به این ترتیب
بر ترسش از مرگ چیره شده است و در عوض، خودش را باخته و از کشف تواناییها و رشد استعدادهای
پیچیده و چندگانهی درونیاش ناتوان گشته است. باور به نجاتدهنده، شیوهای بسیار محدودکننده
برای زندگی است. مثل وابستگی شدید به والدین یا طلب دائمیِ مراقبت و حمایت از درمانگر.
امکان از کارافتادنِ مکانیسم
دفاعیِ باور به نجاتدهنده و فروپاشی روانی فرد بالاست که به شکل بیماریهای گوناگونی
خود را نشان میدهد:
۱- خشم و نگرانی شدید: مثلاً هنگام ابتلا به یک بیماری
لاعلاج و کشنده، بیمار لباسِ نجاتدهنده را بر تن پزشک میکند. پزشک نیز شادمانه این
لباس را بر تن میکند. زیرا ایفای نقش خدا شیوهای است که پزشک برای تقویت اعتقادش
به استثناء بودن در پیش گرفته است. از هر دو طرف، نتیجه یکی است. پزشک، عظیمتر از
حیات میشود و نگرش بیمار به او اغلب با تکریم و احترام بیشازحد معمول همراه است.
معمولاً بیماران مبتلا به
بیماری لاعلاج، از خشمگین یا مأیوسکردن پزشک خود میهراسند. از اینکه وقت پزشکشان
را میگیرند، عذرخواهی میکنند و چنان در حضور او دستپاچه میشوند که پرسیدن سوالات
ضروری را فراموش میکنند. بعضی از آنها هنگام مراجعه، سوالات را به صورت مکتوب فهرست
میکنند.
برای بیماران، بسیار مهم است
که پزشکان، قدرتشان را حفظ کنند. قدرتی که بیمار نه آن را به چالش میکشد و نه در آن
تردید میکند. در واقع بیماران، بسیاری از اطلاعات مهم در زمینهی مشکلات روانشناختی
و حتی جسمانی خود را از پزشکان پنهان میکنند. اغلب، پزشک آخرین کسی است که از عمق
ناامیدی بیمار آگاه میشود. بیماری که به خوبی قادر است دربارهی رنج و اندوه با پرستاران
و مددکاران اجتماعی صحبت کند، با چهرهای شجاع و خندان با پزشکش روبرو میشود و پزشک
به این نتیجه میرسد که بیمار، به بهترین وجه با مشکلش کنار آمده است. به همین دلیل
است که پزشکان از ارجاع بیماران لاعلاج برای درمانهای روانشناختی به شدت اکراه دارند.
واکنش بیمار هنگامی که دست
از انکار میکشد و با واقعیت روبرو میشود و میفهمد که برای بیماریاش هیچ درمانی
موجود نیست، فاجعهبار است. احساس خشم، فریبخوردن و خیانتدیدن میکند. ولی آخر از
دست چه کسی میتواند عصبانی باشد؟ از دنیا؟ از سرنوشت؟ بسیاری از دست پزشک عصبانیاند،
چون کوتاهی کرده. نه کوتاهی در درمان، بلکه کوتاهی در واقعیتبخشیدن به اسطورهی شخصی
بیمار دربارهی نجاتدهندهی نهایی!
۲- افسردگی: برای کسی اتفاق میافتد که برای یک فرد برتر
زندگی میکند و او را منبع حمایت و معنای زندگیاش قرار داده است. این فرد برتر، میتواند
همسر، والدین، معشوق، درمانگر یا شغل و سازمانی اجتماعی باشد که بیمار، ویژگیهای انسانی
به آن بخشیده است. این ایدئولوژی بهدلایل فراوانی از هم میپاشد. فرد برتر ممکن است
بمیرد. ترکمان کند. عشق و توجهاش را از ما برگرداند یا ثابت کند برای وظیفهای که
بر عهدهاش گذاشته شده، شایستگی ندارد.
بیمار وقتی متوجه شکست ایدئولوژیاش
میشود، احساس میکند زندگیاش قربانی یک جریان جعلی شده است و حالا هیچ جایگزینی برای
آن ندارد. او درمانده شده است. شاید به این نتیجه برسد که بی ارزش است و شایستگی برخورداری
از عشق و حمایت نجاتدهنده را نداشته است. او افسرده میشود چون به صورت ناخودآگاه،
رنجکشیدن، سوگواری و قربانیشدن را آخرین فرصت برای طلب عشق میداند.
۳- مازوخیسم( آزارطلبی): قربانیکردن خویش برای جلب حمایت
نجاتدهنده، اگر تشدید شود به مازوخیسم میانجامد. مثل مازوخیسم جنسی، که بیمار نمیتواند
ضعف و تزلزل نجاتدهندهاش را بپذیرد و نقصهای او را نادیده میگیرد. از خشم نجاتدهندهاش
ارضا میشود. از هر فرصتی برای جلب توجه نجاتدهنده استفاده میکند. هیچچیز به اندازهی
سختگیری و بدخلقی نجاتدهنده او را راضی نمیکند. در جستجوی درد و بیماری برای خویش
است تا طلب کمک کند. تنبیهشدن، معادل محافظتشدن از جانب یک حامی قدرتمند است و رنج،
بهمثابه مرگی کوچک، بهتر از تجربهی مرگ واقعی است.
۴- نجاتدهنده و مشکلات بین فردی:گاهی با روابط گیجکنندهای
برخورد میکنیم که در آن، بیمار در رابطهای با همسر یا والدیناش گیر افتاده که غمانگیز
و حتی برایش مخرب است، ولی قادر نیست خود را از آن رابطه رها کند. نیرویی که بیمار
را در رابطه نگه میدارد، وحشت از تنهاماندن است. فقدان فردی قدرتمند و جادویی که
همواره رو به رویش باشد، از او مراقبت کند، نیازهایش را پیشبینی کند و او را از مرگ
محافظت کند، ترسناک است.
واقعیت این است که اکثر بیماران
نه از یک مکانیسم دفاعی بلکه از چندین دفاع همزمان و درهمبافته استفاده میکنند تا
سدی در برابر اضطراب ساخته شود.
انسان در تمام طول عمر میان
ترس از زندگی و ترس از مرگ در نوسان است. وقتی با تکیه بر استثنا بودنش به پیش میرود
و استعدادهایش را شکوفا میکند، در مواجهه با زندگی، دچار ترس میشود. احساس ناامنی
همراه با ترس و تنهایی میکند. پس تغییر جهت میدهد. از فردیت چشمپوشی میکند و در
پیوستن به دیگری، حلشدن در او و سپردن خویش به او، بدنبال آرامش است. ولی این آرامشِ
ناشی از یکیشدن با دیگری هم موقت است. چون باعث ترس از مرگ می شود: تسلیم، رکود، مردن.
رفتوآمد بین این دو ترس، همیشه ادامه دارد. نوسان میان نیاز به جدایی(خودمختاری،
فردیتیافتن) و نیاز به آمیختگی(محافظتشدن ،و یکیشدن با دیگری).
مثالهایی از شیوههای تسکین
اضطراب مرگ در بیماران روانرنجور:
- مرد موفقی که مخفیانه با پوشیدن لباسهای زنانه(مبدلپوشی: transvestism)،
ارضا میشود، نیاز به ادغامشدن در میان زنان را با مبدلپوشی تسکین میدهد. او در
عین حال که خود را مثل زنی مجسم میکند که مورد استقبال زنان دیگر است، در واقع خود
را از رقابت با مردان دیگر نیز خلاص میکند.
- مردانی که پیشرفت میکنند و دچار اضطراب فردیت میشوند، از طریق رابطهی
جنسی گولزننده، خود را از اضطراب تنهایی و مرگ میرهانند. ولی چون در این رابطهی
جنسی، یکیشدن با دیگری و تسلیمشدن در برابر یک نجاتدهنده به طور کامل رخ نمیدهد،
فرد در اعماق وجودش بر غیر اصیلبودن رابطه معترف است و این، به احساس گناه و اضطراب
بیشتری میانجامد. پس نیاز به زنی دیگر را برمیانگیزد. آن هم فقط چند دقیقه بعد از
پایان رابطه اول!
- زنی که پس از خاکسپاری والدین درگیر رابطهی جنسی میشود.
- مردی که به دنبال حملهی قلبی،
در راه بیمارستان، خواستار توجه جنسی همسرش میشود.
- مردی که فرزندش سرطان خون گرفته
و در حال مرگ است ولی او به شدت درگیر روابط جنسی متعدد میشود.
- بیماران سرطانی که علیرغم درد
زیاد، مشغول روابط جنسی میشوند.
تشخیص اضطراب مرگ بسیار سخت و طاقت
فرساست. فقط از طریق مطالعهی رویاها، خیالپردازیها، سخنان روانپریشانه یا روانکاوی
دقیق و طولانی، در ابتدای بروز اختلال روانی میتوان به تشخیص رسید.
.....................................................................
مرور سریع:
1- پیشنوشت و تعریف رواندرمانی اگزیستانسیال
۴- بیماریهای روانی ناشی از اضطراب مرگ
۶- چرا آزادی باعث اضطراب میشود؟
۷- بیماریهای روانی ناشی از اضطراب آزادی
۱۰- بیماریهای روانی ناشی از اضطراب تنهایی
نظرات
ارسال یک نظر