21 درس (بیستم)

خلاصه کتاب: 21 درس برای قرن 21
بیست: معنا



داستان‌هایی که معنا و هویت را برایمان مهیا می‌کنند، همگی ساختگی هستند.

همه داستان‌ها ناقص‌اند. چون اساساً زندگی داستان نیست. ولی مردم به داستان‌ها باور دارند.

یک دلیلش این است که هویت‌شان بر اساس داستان شکل گرفته است. مردم آموزش دیده‌اند که از ابتدای کودکی داستان‌ها را باور کنند. وقتی هم که بالغ می‌شوند، آنقدر از این داستان اشباع شده‌اند که به جای تردید در آن، خیلی بیشتر احتمال دارد از عقل‌شان برای توجیه آن استفاده کنند.

دلیل دوم، نهادهای جمعی ماست که آنها نیز بر اساس همان داستان ساخته شده‌اند. در نتیجه، تردید در داستان، فوق‌العاده خطرناک است و در بسیاری از جوامع، هر کسی تلاش کند آن را زیر سوال ببرد، از حقوق اجتماعی محروم می‌شود یا آزار می‌بیند.

داستان‌ها به وسیله‌ی اجرای مراسم و تشریفات است که باورپذیر می‌شوند. مثل تشریفات پیچیده دربارهای شاهان، مراسم و نظم ارتش‌ها و آداب و رسوم مذهبی. از میان همه مراسم و تشریفات، فداکاری، مقتدرترین آنهاست. زیرا از همه‌ی چیزهای جهان، «رنج‌کشیدن» واقعی‌ترین است. هرگز نمی‌توانی آن را نادیده بگیری، یا در آن شک کنی.

اگر می‌خواهید مردم واقعا افسانه‌ای را باور کنند، آنها را اغوا کنید تا برای افسانه، فداکاری کنند. وقتی برای یک داستان رنجی متحمل شوید، معمولاً همین برای قانع‌کردن شما بر اینکه داستان واقعی است، کافی است. اگر روزه بگیرید، چون خدا به شما دستور داده، حس ملموس گرسنگی، بیش از هر مسجد یا نمادی، خدا را پیش چشم‌تان حاضر می‌کند. اگر در جنگی میهنی، پایتان را از دست بدهید، پاهای قطع شده و ویلچر، مفهوم ملت را بیش از هر شعر یا پرچمی، واقعی می‌سازد و با خرید پاستای نامرغوب محلی، بجای پاستای با کیفیت بالای ایتالیایی، از خود‌گذشتگی کوچکی نشان می‌دهید که مفهوم «ملت» را حتی در سوپرمارکت، واقعی‌تر می‌کند.

البته اگر به خاطر اعتقاد‌تان به خدا یا ملت، رنج می‌برید، این ثابت نمی‌کند که باورهایتان صحیح هستند. شاید صرفاً دارید هزینه ساده‌لوحی‌تان را می‌پردازید. هر چند اکثر مردم دوست ندارند بپذیرند نادان هستند. در نتیجه هر چه بیشتر برای باور خاصی فداکاری کنند، ایمانشان قوی‌تر می‌شود.

کشیش برای تسلط بر ما، ابداً مجبور نیست چیزی به ما بدهد، برعکس او باید چیزی از ما بگیرد. اگر بتواند ما را قانع کند تا فداکاریِ دردناکی را انجام دهیم، به دام افتاده‌ایم. در دنیای تجارت هم، ما از اتومبیل ارزان‌قیمت‌مان شکایت می‌کنیم ولی اتومبیل گرانقیمت را به طور غلوآمیزی ستایش می کنیم. نه به خاطر اینکه اتومبیل خوبی است، بلکه چون پول بسیار زیادی بابتش پرداخته‌ایم، پس مجبوریم باور کنیم فوق العاده‌ترین چیز دنیا است. ازخود‌گذشتگی نه فقط راهی برای قانع‌کردن معشوق‌تان، بلکه همچنین راهی است برای قانع‌کردن خودتان که واقعاً عاشق هستید. فکر می‌کنید زنان چرا از عشاق‌شان انگشتر الماس می‌خواهند؟ وقتی معشوق حاضر است چنین فداکاریِ مالیِ عظیمی بکند، حتماً خودش را قانع کرده که برای چیز ارزشمندی چنین کاری را می‌کند.


هویت هرکس، یک داستان واحد منسجم نیست تا معنایی هم داشته باشد. بندرت کسی فقط یک هویت دارد. هیچکس فقط مسلمان یا فقط ایتالیایی یا فقط سرمایه‌دار نیست. هرکس سبدی از هویت‌های گوناگون و گاه متناقض است. من می‌توانم یک ایتالیایی وفادار به ملت ایتالیا باشم و در عین حال، هویت‌های دیگری هم داشته باشم. همچنین می‌توانم سوسیالیست باشم. کاتولیک، شوهر، پدر، دانشمند و گیاهخوار... و هر کدام از این هویت‌ها، مستلزم تعهدات اضافه دیگری است. حتی داعشی‌ها، با اینکه واقعاً به بهشت باور دارند، ولی وقتی بمباران و کشته می‌شوند تا به بهشت بروند، به خشم می‌آیند و انتقام می‌گیرند. بدون اینکه به این تناقض در هویت، چندان اهمیتی بدهند.

داستان لیبرالیسم هم ناقص است. لیبرالیسم ادعا می‌کند که جهان به من معنا نمی‌دهد. من هستم که به جهان معنا می‌دهم. من با احساس‌کردن، فکرکردن، خواستن و اختراع‌کردن، هدف و معنای زندگی‌ام را می‌سازم. من با «اراده آزاد»، معنا را خلق می‌کنم.

ولی بر اساس یافته‌های علمی، چیزی به نام «اراده آزاد» وجود ندارد. تمایلات ما، محصول فرآیندهای بیوشیمیایی در مغز ماست که هیچ کنترلی روی آنها نداریم. آنها خود، تحت تأثیر ژن ها و عوامل فرهنگی بیرونی هستند که باز هم تحت کنترل ما نیست.

ما آزادی برای «انجام» چیزی که دلمان می‌خواهد را داریم ولی آزادی برای «انتخاب» این که دلمان چه چیزی را بخواهد را نداریم. دلِ من چیزی را می‌خواهد که ژن‌های من و فرهنگ جامعه‌ام می‌خواهد و اینها ابداً تحت کنترل من نیستند.

مثلا اگر من از نظر جنسی به زنان گرایش داشته باشم، آزاد نیستم به جایش به مردان تمایل داشته باشم. من آزاد نیستم فشار خونم را تعیین کنم. من به عصب‌ها نمی‌گویم که کی به هیجان بیایند.

از طرفی، اصلا چیزی به نام «خود» وجود ندارد. «خود» یک داستان ساختگی است. قصه‌گویی در ذهن من وجود دارد که شرح می‌دهد چه کسی هستم. از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم و در حال حاضر چه اتفاقی برایم می‌افتد. این قصه هر لحظه ساخته می‌شود و واقعیت ندارد. مثل تصویر باشکوهی که از خودمان می‌سازیم و در فیسبوک و اینستاگرام در معرض دید قرار می‌دهیم، درحالیکه واقعیت‌های احتمالا ناجور پشت تصویر را نادیده می‌گیریم. داستان ناقصی که ذهن قصه‌گو به عنوان «من» برایم تعریف می‌کند، مثل تصویر ناقصی که فیس‌بوک از من نمایش می‌دهد، ساختگی و غیرواقعی است.

افکار، احساسات و تمایلات ما، بی‌دلیل و بدون فرمان‌گرفتن از ما پدیدار و ناپدید می‌شوند. ما آنها را بی‌اختیار تجربه می‌کنیم و مالک آنها نیستیم. خودِ آنها هم نیستیم. ما داستانی منسجم و معنادار نیستیم، این ذهن قصه گوی ماست که داستانی منسجم می سازد و ما آنرا باور می کنیم.

هزاران سال پیش از لیبرال‌ها، بودایی‌ها این را گفته بودند. آنها ادعا کردند که گیتی معنایی ندارد و احساسات انسان نیز هیچ بار معنایی ندارد. آنها فقط ارتعاشات زودگذرند که بدون هیچ دلیل خاصی ظاهر و ناپدید می‌شوند. بودا می‌گفت که همه چیز در حال تغییر است و هیچ چیز کاملا رضایت بخش نیست. رنج پدید می‌آید زیرا افراد قادر به قبول این اصول نیستند. بلکه معتقدند نوعی جوهر ابدی در جایی نهفته است و اگر بتوانند آن را پیدا کنند و به آن متصل شوند، کاملا راضی می‌شوند. این جوهر ابدی گاهی خدا نام دارد، گاهی ملت، گاهی روح، گاهی خود واقعی و گاهی عشق حقیقی. و هرچه مردم بیشتر به آن وابسته شوند، وقتی در پیدا‌کردن آن شکست می‌خورند، بیشتر احساس یأس و بدبختی می‌کنند.

پس بر اساس گفته‌ی بودا، زندگی معنا و مفهومی ندارد و مردم نیازی به خلق معنا ندارند. آنها فقط باید درک کنند که معنایی وجود ندارد و در نتیجه از رنج ناشی از وابستگی‌ها رها شوند. مردم می‌پرسند «باید چه کنم؟» و بودا پند می‌دهد «هیچ کاری نکن، مطلقاً هیچ» کلِ مشکل این است که ما دائماً کاری می‌کنیم. نه تنها کار فیزیکی بلکه حتی از نظر ذهنی، دائماً مشغول ساخت داستان‌ها، هویت‌ها، جنگیدن در نبردها و پیروزشدن‌ها هستیم. واقعاً چیزی انجام‌ندادن بدان معناست که ذهن هم کاری انجام ندهد و چیزی خلق نکند.

اما شوربختانه، این‌ اصول آرامش‌بخش بودا هم به آسانی به ایدئولوژی تبدیل می‌شوند و امروزه بودایی‌های میانمار، جزو بدترین‌های جهان از نظر حقوق بشر هستند. چون مردم به محض اینکه به حقیقتی دست یابند، سریعا آن را تحریف و به داستان‌های قهرمانان و ضد‌قهرمان تبدیل می‌کنند و دلایل خوبی برای جنگیدن با هم پیدا می‌کنند.

البته دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد. واقعیت هنوز هم وجود دارد. سوال بزرگ بشر این نیست که «مفهوم زندگی چیست؟» بلکه ترجیحاً این است که «چگونه جلوی رنج‌بردن را بگیریم؟» واقعی‌ترین چیز جهان رنج‌بردن است. وقتی با داستانی بزرگ روبرو می‌شوید و آرزو می‌کنید کاش می‌دانستید واقعی است یا خیالی، یکی از سوالات کلیدی برای پرسیدن، این است که آیا قهرمان اصلی می‌تواند رنج ببرد؟ برای مثال، اگر کسی داستان ملت لهستان را برایتان بگوید، لحظه‌ای تامل کنید که آیا لهستان می‌تواند رنج ببرد؟

پس اگر می‌خواهید حقیقت را درباره گیتی، درباره مفهوم زندگی و درباره هویت خودتان بدانید، مشاهده‌ی رنج و کشفِ چیستیِ آن، بهترین جا برای شروع است. یک داستان، پاسخ سوال‌تان نیست.

نظرات