21 درس (پانزدهم)

خلاصه کتاب: 21 درس برای قرن 21


پانزده: جهل


اعتماد به انسانِ خردمند، اشتباه است. بیشترین تصمیماتِ انسان، احساسی و غیرمنطقی است.

نه تنها «عقلانیت»، بلکه «فردیت» هم افسانه است. انسان‌ها بندرت شخصی فکر می‌کنند، ما ترجیحاً گروهی فکر می‌کنیم. هرچند این توانایی بی‌نظیر‌ِ هم‌اندیشی در گروه‌های بزرگ بود که ما را به اربابان زمین تبدیل کرد.

تک تک ما فکر می‌کنیم که زیاد می‌دانیم در حالیکه انسان‌های منفرد، خیلی‌کم درباره جهان می‌دانند. علت این «توهم دانایی» آنست که ما طوری با دانشِ ذهنِ دیگران برخورد می‌کنیم گویی مال ماست. این لزوما بد نیست. توهم دانایی، ما را قادر می‌سازد تا بدون درگیرشدن در تلاشی غیرممکن برای درک «همه‌چیز»، به تنهایی زندگی را ادامه دهیم. از منظر تکاملی، اعتماد به دانایی دیگران، به انسان خردمند کمک شایانی کرده است.

البته «توهم دانایی» هم مضرات خودش را دارد و باعث می‌شود کسی به نادانی خود اعتراف نکند و «همه»، درباره «همه‌چیز» نظر بدهند و مردم، خود را در حبابی مملو از دوستان همفکر و اخبار مورد تایید خودشان محبوس کنند، تا عقایدشان دائماً تقویت شود و بندرت به چالش کشیده شوند.

اغلب دیدگاه‌های انسان‌ها به وسیله «گروه‌اندیشی» شکل می‌گیرد نه منطق فردی.

وفاداری گروهی، باعث می‌شود که دادن اطلاعات واقعی به مردم و یادآوری نادانیِ فردی‌شان، نظر آنها را عوض نکند. آنها دوست دارند به افکار گروه‌شان بچسبند، حتی اگر دیدگاه گروه، به نظر مستبدانه بیاید.

ارائه اطلاعات دقیق و گزارش‌های تخصصی درباره گرمایش زمین، نظر مردم را عوض نمی‌کند. مگر اینکه نظر گروهشان عوض شود. قدرت «گروه‌اندیشی» فوق‌العاده نافذ است. حتی ممکن است «گروه‌اندیشی» لیبرال باعث باور ما به وجود «عقلانیت فردی» شده باشد. چون همانطور که گفتیم، شواهد نشان می‌دهند که خبری از «عقلانیت فردی» نیست و تصمیمات انسان بر اساس واکنش‌های احساسی و میانبرهای ذهنی و غیرمنطقی گرفته می‌شود.

مشکل «گروه‌اندیشی» و ناآگاهی فردی، نه تنها رای‌دهندگان عادی و مشتریان معمولی بلکه روسای‌جمهور و مدیر عامل‌ها را هم به ستوه آورده است. داشتن اطلاعات محرمانه و مشاوران زیاد، لزوما حل‌مسأله‌ی جهل فردی را برای آنها بهتر نمی‌کند. رهبران سیاسی و تجاری، سرشان بیش از حد شلوغ است، در حالیکه کشف حقیقت فوق‌العاده سخت و زمانبر است و اگر کسی بخواهد حقیقت چیزی را کشف کند، به وقت زیادی نیاز دارد. به تجربه‌کردن راه‌های بی‌حاصل، به کاوش بن‌بست‌ها، تردیدها، تجربه ملال‌ها و البته وقت اضافه برای اینکه بذرهای کوچکِ بصیرت، آهسته رشد کنند و شکوفه دهند. وگرنه هرگز به حقیقت نخواهد رسید.

ولی فردی که «قدرت‌مطلق» در دست اوست، واقعیت را تحریف‌شده می‌بیند و دوست دارد در هر کاری دخالت کند. وقتی چکش در دست دارید، همه چیز شبیه میخ به نظر می‌رسد. حتی اگر به این تمایلِ میخ‌دیدنِ «همه‌چیز» غلبه کنید، مردم اطراف شما، هرگز چکشی را که در دست دارید فراموش نخواهند کرد. هر شخصی که می‌بینید، تلاش می‌کند تملق شما را بگوید یا چیزی از شما بستاند. پس با شعارهای توخالی یا حرف‌های کلیشه‌ای، بازهم واقعیت را تحریف می‌کند.

اگر واقعاً حقیقت را می‌خواهید، باید از مرکز قدرت فرار کنید و وقت زیادی را صرف پرسه‌زدن در اینجا و آنجا و در پیرامون خود کنید. آگاهی انقلابی، ندرتا به مرکز قدرت راه می‌یابد، زیرا مرکز، بر اساس دانشِ موجود ساخته شده است و معمولاً حافظانِ نظمِ قدیم تصمیم می‌گیرند چه کسی به مرکز قدرت برسد و مایلند حاملان ایده‌های مزاحم و خلاف عرف را تصفیه کنند.

در دهه‌های پیش رو مشکل بدتر هم خواهد شد، چون جهان پیچیده‌تر از آنچه هست می‌شود. در‌نتیجه انسان‌های منفرد، چه پیاده‌ها و چه شاهان، خیلی کمتر از قبل، درباره ابزار تکنولوژیکی، جریان‌های اقتصادی و محرک‌های سیاسی که جهان را شکل می‌دهند خواهند دانست.

تنها کاری که از دستمان بر می‌آید، پذیرفتن جهل فردیِ خودمان است.

نظرات