قوی سیاه. 4: قوی سیاه از کجا می آید؟

 




فصل چهار: قوی سیاه از کجا می‌آید؟

 

 

۱- تمرکز روی دانسته‌ها:

 

 

الف. بهادادنِ بیش‌ازحد به دانسته‌ها:

 

افزایش دانش می‌تواند موجب تکبر بیجا، بی‌خبری و سردرگمی ما شود. تفاوت بین چیزی که مردم واقعاً می‌دانند و مقداری که فکر می‌کنند می‌دانند، خیلی زیاد است. مشکلی که متخصصان دارند هم همین است. آنها نمی‌دانند که چه چیزی را نمی‌دانند و به همان دانش کمی هم که دارند، خیلی مطمئن هستند. این تکبر در متخصصان باعث می‌شود که به شدت روی یک خبر متمرکز شوند و به اصطلاح تونل بزنند. یعنی از عدم قطعیتی که بیرون از برنامه‌ی آنهاست، غافل بمانند.

 

 اتفاقاً تحقیقات نشان می‌دهند که متخصصان، هرچه معروف‌تر باشند، پیش‌بینی‌هایشان خطای بیشتری دارد ولی قادرند اشتباهات‌شان را با داستان‌پردازی پوشش ‌دهند. البته همه‌ی انسان‌ها با داستان‌پردازی از عزت‌نفس‌شان محافظت می‌کنند.

 

بنابراین ممکن است در مورد احتمالات، تو به مراتب از یک متخصص، بیشتر بدانی.

 

 

ب. غرق‌شدن در جزئیات:

 

ما تمایل داریم به جزئیاتِ دقیق بها دهیم، نه‌اینکه اصل موضوع را بفهمیم. مردم از واقعه‌ی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، یاد نگرفتند که آن واقعه، غیرقابل‌پیش‌بینی بود. ولی یاد گرفتند که دقیقاً چطور از تروریست‌های بنیادگرای اسلامی اجتناب کنند. ما برای مشغول‌شدن به جزئیات، شرطی شده‌ایم. فرانسه بعد از جنگ جهانی اول، در همان «مسیر قبلی» حمله‌ی آلمان‌ها، دیوار کشید تا جلوی حمله مجدد آنها را بگیرد ولی «هیتلر»، بدون زحمت، آن دیوار را دور زد! درسی که فرانسوی‌ها از تاریخ گرفته بودند، بیش‌ازحد به جزئیات عملی مربوط می شد.

 

مشکل از ساختار ذهن ماست. ما قاعده‌ها را یاد نمی‌گیریم. فقط عدد و رقم‌ها را یاد می‌گیریم. خرد انسانی برای دنیای مدرن پیچیده‌ی امروزی، غیرقابل استفاده شده است.

 

ما در دنیای حلقه‌های بازخوردloops) feedback)  زندگی می‌کنیم که در آن، رویدادها دلیلِ رویدادهای بیشتری می‌شوند که باعث می‌شود برنده همه‌چیز را ببرد. مثلاً مردم کتابی را می‌خرند چون دیگران آن را خریده‌اند. در دنیای ما اطلاعات بیش‌ازحد سریع جریان دارد و ‌چنین اپیدمی‌هایی را شتاب می‌بخشد و در نتیجه رویدادهایی اتفاق می‌افتند که قرار نبود اتفاق بیافتند. حس‌های ما برای محیطی با علت و معلول‌های ساده‌تر و جریان آرام اطلاعات ساخته شده‌ است. به نظر می‌رسد ذهن ما برای فکر‌کردن و درون‌نگری ساخته نشده است. چون ما نوادگان کسانی هستیم که بیش از ۱۰۰ میلیون سال به جای فکرکردن، فقط با واکنشی سریع برای نجات جان‌شان از جلوی شیر فرار کرده‌اند.

 

ج. پیش‌بینی آینده بر اساس گذشته:

 

«برتراند‌ راسل» رویارویی با قوی‌سیاه را از طریق استقرا(دیدن شباهت‌ها در میان تفاوت‌های دو چیز) توصیف می‌کند. بی‌تردید مسئله‌ی استقرا یا تعمیم‌دادن، مادر همه‌ی مسائل در زندگی است.

 

او می‌گوید: بوقلمونی را در نظر بگیر که هر روز به آن آب‌ودانه داده می‌شود. هر بار غذا‌دادن، این باور پرنده را محکم می‌کند که این قانون کلی زندگی است. ناگهان اتفاق غیرمنتظره‌ای می‌افتد که باور بوقلمون را باطل می‌کند. قصاب سرش را می‌برد. یعنی وقتی احساس امنیت در اوج است، خطر هم به بالاترین میزان خود می‌رسد.

 

پیش‌بینی ساده‌لوحانه‌ی آینده بر اساس گذشته، در مورد هر چیزی صدق می‌کند. ممکن است حتی هزار روز هم چیزی را مشاهده کنی و از مشاهدات خویش، الگویی برای پیش‌بینی آینده ساخته باشی(مثلاً در مورد فشار خون، جنایات، درآمد شخصی، یک سهام معین، بهره‌ی یک وام و... ) اما در روز هزار و یکم: بنگ! تغییری بزرگ اتفاق می‌افتد که خودت را برایش آماده نکرده بودی.

 

جنگ جهانی اول وقتی رخ داد که دنیا داشت دوره‌ای از صلح و آرامش را بعد از جنگ‌های ناپلئونی تجربه می‌کرد. تنها دلیل ناتوانی ما در درک قوی سیاه آنست که ما ساده‌لوحانه، اتفاقی در گذشته را به عنوان نشانه‌ی امری قطعی از همان جنس در آینده می‌دانیم. بعد از سقوط بازار سهام در ۱۹۸۷، نیمی از دلالان بورس امریکا، در ماه اکتبر، منتظر وقوع سقوط دیگری بودند! بدون مدنظر قراردادن این مسئله که برای اولی هم هیچ پیشینه‌ای نبود. ناخدای کشتی تایتانیک در تمام عمرش هرگز دچار سانحه نشده بود و حتی غرق شدن یک کشتی را هم به چشم ندیده بود.

 

از نگاه بوقلمون غذا ندادن در روز هزار و یکم، یک قوی سیاه است اما برای قصاب چنین نیست چون وقوعش برای او غیرمنتظره نیست. پس قوی سیاه برای یک هالو مسئله‌ساز می‌شود. هالو کسی است که مطلقاً انتظار قوی سیاه را ندارد. اگر می‌خواهی هالو نباشی، می‌توانی با علم(البته نه هر علمی که اطمینان الکی در برابر قوی سیاه به مردم می‌دهد) یا با حفظ ذهنی‌باز، قوی سیاهی را حذف کنی. نمی‌گویم از شدت شک و ترس از قوی سیاه، از خیابان عبور نکن. می‌گویم چشم‌بسته از خیابان عبور نکن. هدف اصلی این کتاب همین است: هالو نباش.

 

خطای پیش‌بینی، ما را رها نمی‌کند. بزرگترها مدام به من می‌گفتند که جنگ در لبنان در عرض چند روز تمام می‌شود. آن جنگ ۱۷ سال طول کشید. مهاجران و پناهندگانی که دچار بیماری نوستالژی شده‌اند، در خاطرات زادگاه‌شان زندانی می‌شوند. دورهم می‌نشینند و در مورد دوران قدیم مملکت‌شان حرف می‌زنند. غذاهای سنتی‌شان را می‌خورند. موسیقی محلی‌شان را گوش می‌دهند و مدام در ذهن‌شان، سناریوهای جایگزینی را که می‌توانست اتفاق بیافتد و جلوی این گسستگی‌های تاریخی را بگیرد، مرور می‌کنند. مثل این جور حرف‌ها که اگر شاه آن آدم بی‌کفایت را نخست‌وزیر خود نکرده بود، هنوز آنجا بودیم. انگار که گسست تاریخی دلیل مشخصی داشت و با رفع آن دلیل مشخص، می‌شد جلوی وقوع مصیبت را گرفت. بسیاری از پناهندگان ایرانی در پاریس و لندن که از جمهوری اسلامی فرار کرده بودند، فکر می‌کردند غیبت‌شان یک تعطیلات کوتاه خواهد بود و چندتایی هنوز هم پیش‌بینی می‌کنند که بازگشت‌شان نزدیک است!

 

 دلیل این خطاهای پیش‌بینی، جدی‌گرفتن بیش از حد چیزهایی است که می‌دانیم. به همین دلیل، توهم امید‌ به‌ بازگشت در تبعیدی‌ها ایجاد می‌شود. تقریباً همه‌ی کسانی که جنگ دغدغه‌شان بود، عمیقاً باور داشتند که می‌فهمند چه اتفاقی دارد می‌افتد. با اینکه تک‌تک اتفاقات روزانه کاملاً خارج از پیش‌بینی آنها بود ولی بازهم قادر به درک این مسئله نبودند که آنها را پیش‌بینی نکرده بودند.

 

تاریخ مبهم است. هیچ‌کس نمی‌داند چه اتفاقی دارد می‌افتد. تو آنچه را که ظاهر می‌شود می‌بینی، نه مکانیسمی که رویدادها را رقم می‌زند. درست مثل ذهن خدایان؛ صرفاً با دیدن اعمال خدایان، نمی‌توانی نیت آنها را بفهمی. تو با دیدن غذا نمی‌توانی پروسه‌ی پخت آن در آشپزخانه را بفهمی. ما خیال می‌کنیم که می‌دانیم چه چیزی دارد در دنیا اتفاق می‌افتد. دنیایی که پیچیده‌تر و تصادفی‌تر از قدرت درک ماست. ما تنها بعد از رخ‌دادن اتفاقات می‌توانیم با نگاه به گذشته، توضیح‌شان دهیم. ما به دانسته‌هایی که داریم، بیش‌ازحد بها می‌دهیم و طبق اطلاعات‌مان، نقشه‌هایی با جزئیات زیاد می‌سازیم.

 

د. جمع‌آوری اطلاعات اضافی:

 

اطلاعات اضافی درباره‌ی جزئیات کسب و کار روزانه، بی‌فایده و حتی سمی است. هر چه کسی اطلاعات مفصل‌تر و با جزئیات بیشتری از واقعیت تجربی به دست آورد، بیشتر داستان می‌بافد و داستانش را با واقعیت اشتباه می‌گیرد.

 

در یک آزمایش، اطلاعات بیماران به تعدادی روانشناس داده شد و سپس پشت سرهم، اطلاعات بیشتری در مورد همان بیماران به آنها ارائه شد. توانایی تشخیص آن روانشناسان با کسب اطلاعات اضافی بیشتر نشد. تنها در مورد تشخیص اولیه‌شان مطمئن‌تر شدند.

 

وقتی دیدگاه خاصی داری، تمایل خواهی داشت فقط نمونه‌هایی را ببینی که ثابت می‌کنند حق با توست. عجیب اینکه هرچه اطلاعات بیشتری بدست آوری، بیشتر احساس می‌کنی که دیدگاهت درست است.

 

اطلاعات اضافی، سم است. من بیشتر زندگیم را صرف مبارزه با این باور عامه‌پسندِ رایج کرده‌ام که «هرچه بیشتر، بهتر» ولی بیشتر فقط گاهی بهتر است، نه همیشه.

 

۲- خطای داستان‌پردازی

 

داستان‌پردازی یعنی واقعیت‌های تصادفی که در گذشته اتفاق افتاده را به هم ربط می‌دهیم تا قابل توضیح شوند. در این حالت واقعیت‌ها راحت‌تر یادمان می‌مانند و منطقی‌تر به نظر می‌رسند و این باعث می‌شود، توهمی از درک واقعیت به ما دست دهد.

 

با داستان‌پردازی، حجم اطلاعات را کم می‌کنیم. ساده‌سازی می‌کنیم و در نتیجه قوی سیاه از قلم می‌افتد. داستان‌ها ما را از پیچیدگی‌های دنیا نجات می‌دهند و به اتفاقات تصادفی معنا می‌بخشند و باعث می‌شوند احساس بهتری داشته باشیم.

 

برخلاف نظر «برتراند راسل»، من معتقدم ما نمی‌توانیم به آدم‌ها یاد بدهیم از قضاوت‌کردن امتناع کنند. من یک درخت نمی‌بینم. من یک درخت زیبا یا یک درخت زشت می‌بینم. بدون یک تلاش بزرگ، ممکن نیست این ارزش‌گذاری‌های کوچک را که به امور چسبانده‌ایم از آنها جدا کنیم و امکان ندارد از تعصب به باورهایمان رهایی یابیم.

 

قضاوت‌کردن، نظریه‌دادن و تفسیرکردن واقعیت‌ها، جنبه‌ی بیولوژیکی دارد و تقریباً تحت کنترل ما نیست. اجتناب از قضاوت‌کردن، خلاف طبیعت ماست. یعنی برای ذهن ما غیرممکن است چیزی را در شکل خام خود و بدون هیچ نوع تفسیری ببیند. داستان‌پردازی‌ها، نظریه‌ها، تعصب‌ها و پیش‌داوری‌ها مربوط به عملکرد نیمکره‌ی چپ مغز است که مرکز تکلم هم در آنجا قرار دارد. در ضمن، غلظت هورمون دوپامین در نیمکره‌ی چپ مغز هم بالاست. این هورمون مسئول افزایش اطمینان در تصمیم‌گیری و شناسایی الگوهای مشخص در اتفاقات تصادفی است. به همین خاطر داستان‌پردازی به ندرت تحت کنترل ماست. طوری که مثل نفس‌کشیدن، حتی خودمان هم اغلب متوجه تفسیرکردن‌مان نمی‌شویم.

 

ما معمولاً آن دسته از واقعیت‌های گذشته‌مان را راحت‌تر بیاد می‌آوریم که مناسب داستان‌پردازی هستند و واقعیت‌های دیگر را که ظاهراً نقشی علیتی را در آن داستان، بازی نمی‌کنند، مورد غفلت قرار می‌دهیم. حتی در حافظه‌مان توالی رویدادها را نیز جابجا و بازسازی می‌کنیم تا تاریخ، قابل توضیح‌تر از آنچه واقعاً بوده به نظر بیاید.

 

ذهن ما گذشته را به طور مرتب و بی‌اختیار بازبینی و باز‌تعریف می‌کند تا جایی که داستانی منطقی از آن بسازد. حافظه‌ی ما از گذشته چیزهایی را با وضوح بیشتر به یاد می‌آورد که با اطلاعات جدیدی که حالا به دست آورده، مطابقت داشته باشند و برخی خاطرات را هم ابداع می‌کند. ذهن ما گذشته را طوری تفسیر می‌کند که به نفع‌مان باشد.

 

رویدادها خود را به شیوه‌ای تحریف‌شده به ما عرضه می‌کنند. از میلیون‌ها حقیقت کوچکی که قبل از وقوع یک رویداد، همه‌جا را پر می‌کنند، فقط چندتایی بعداً معلوم می‌شود که به درک ما از چیزی که رخ داده مربوط می‌شود. ذهن ما بقیه‌ی حقایق را فراموش می‌کند. آدم فکر می‌کند کسانی که در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم زندگی می‌کردند، خبر داشتند که چیزی سرنوشت‌ساز دارد اتفاق می‌افتد. ولی اصلاً این طور نبود. با نگاه به وقایع‌نگاری‌های روزانه درمی‌یابیم که فرانسوی‌ها در اوایل جنگ جهانی دوم، ««هیتلر» را پدیده‌ای گذرا می‌پنداشتند.

 

درست است که ما ذهنی بسیار متزلزل داریم اما دفتر خاطرات، حقایق را فوراً ثبت می‌کند. بنابراین برداشتی دست‌نخورده در آن جاست که ما را قادر می‌سازد، بعدها رویدادها را در بافت خودشان مطالعه کنیم.

 

چه کسی ظهور  مسیحیت را بعنوان مذهب حاکم در منطقه‌ی مدیترانه و بعدها در دنیای غرب پیش‌بینی می‌کرد؟ حتی شگفت‌انگیزتر از ظهور مسیحیت، گسترش اسلام بود که کاملاً غیرقابل‌پیش‌بینی بود. گسترش مذاهب مثل پرفروش‌شدن یک کتاب، غیرقابل‌پیش‌بینی بودند. ما حتی با بررسی دقیق و جز به جز گذشته، چیز زیادی در مورد ذهن تاریخ دستگیرمان نمی‌شود. فقط توهم درک تاریخ به ما دست خواهد داد.

 

تاریخ آرام آرام پیش نمی‌رود، می‌پرد. تاریخ پر از گسست‌ها و پرش‌های ناگهانی، تصادفی، غیرقابل‌توضیح و غیرقابل‌پیش‌بینی است. ولی مورخ‌ها دوست دارند با نگاه به گذشته، روند تاریخ را آهسته و قابل‌پیش‌بینی روایت کنند. ما فقط ماشینی عالی برای نگاه به عقب هستیم و بشر در فریب‌دادن خود عالی است.

 

ذهن‌های ما ماشین‌های دلیل ساز شگفت‌انگیزی هستند و قادرند تقریباً هر چیزی را منطقی جلوه دهند. ذهن ما قادر نیست غیرقابل‌پیش‌بینی‌بودن اتفاقات را بپذیرد. مخصوصاً بعد از اینکه آن اتفاق رخ می‌دهد. برخی رویدادها از قبیل جنگ، غیرقابل‌توضیح بودند. ولی آدم‌های مطلع‌تر، فکر می‌کردند قادرند دلایل متقاعد‌کننده‌ای برای آنها فراهم آورند. آن‌هم بعد از وقوع‌شان! بعلاوه هرچه افراد عاقل‌تر بودند، توضیح‌شان هم به نظر بهتر می‌آمد. امر نگران‌کننده‌تر این بود که تمام این باورها و دلایل از لحاظ منطقی، منسجم و عاری از هر نوع تناقضی به نظر می‌رسیدند. در واقع انسان‌ها با تفکر و استدلال‌کردن از مسائل سر در نمی‌آورند. بلکه با نگاه به گذشته داستان‌پردازی می‌کنند و توهم درک مسائل به آنها دست می‌دهد.

 

یک خبر خوب: اگر داستان‌پردازی باعث می‌شود که ما رویدادهای گذشته را به گونه‌ای ببینیم که انگار قابل پیش‌بینی بوده‌اند و زیاد هم تصادفی نبوده‌اند، باید قادر باشیم برای درمان از این ترفند استفاده کنیم: به جای عذاب‌وجدان‌کشیدن در مورد اتفاقاتی که در گذشته، خودمان را مسئول آنها می‌دانیم، با سرهم‌کردن یک داستان درباره‌ی اینکه آن اتفاق قرار بوده بیافتد و کاری هم از دست ما برنمی‌آمده است، احساس گناه کمتری می‌کنیم.

 

۳. دسته‌بندی آدم‌ها

 

من متوجه شدم، گردآمدن انسان‌ها به دور چیزی یکسان و دسته‌بندی آدم‌ها، کار پوچی است. دسته‌بندی انسان‌ها بی‌حساب و کتاب است. چون نه تنها دسته‌ها در درون خودشان تناقضات آشکاری دارند بلکه در طول تاریخ، بارها شاهد بوده‌ایم به ضد ایده‌های خود بدل گشته‌اند:

 

- طرفداران سقط جنین، مخالفان اعدام هستند! آنها مخالف داشتن ارتش قدرتمند هم هستند!

 - در طول جنگ داخلی لبنان، مسیحیان طرفدار بازار آزاد و سرمایه‌داری شدند!

 - اسلام‌گراها سوسیالیست شدند و تحت حمایت شوروی قرار گرفتند!

 - بعدها وقتی روسیه به افغانستان حمله کرد، این‌بار آمریکایی‌ها به حمایت از اسلام‌گراهایی چون بن‌لادن پرداختند!

 - امروز بنیادگرایان مسیحی با اسرائیل متحد شده‌اند، در حالیکه مسیحیان قبلاً یهودستیز بودند!

 - مسلمانان نیز قبلا محافظ یهودیان بودند!

 - آزادیخواهان، قبلاً جناح چپ بودند!

 

دسته‌بندی انسان‌ها همیشه مولد قوی سیاه است. چون موجب ساده‌سازی می‌شود و باعث می‌شود فراموش کنیم هیچ‌چیز قطعی نیست. دسته‌بندی موجب برداشت نادرست ما از ساختار دنیا می‌شود. برای مثال، آمریکا خیال کرد اسلام افراطی، متحد او در برابر خطر کمونیست است و به رشد و گسترش آن کمک کرد. ولی ناگهان آنها در ۱۱ سپتامبر، دو هواپیما را به ساختمان‌های مرکزی منهتن کوبیدند!

 

تقریبا هیچ کدام از سیاستمداران، رانندگان تاکسی، مدیران شرکت‌های بزرگ و حتی آدم‌های بسیار فرهیخته نمی‌دانند چه اتفاقی دارد می‌افتد. من متوجه شدم که افراد بسیار آگاه در پیش‌بینی‌هایشان هیچ مزیتی بر رانندگان تاکسی نداشتند. هیچ‌کس چیزی نمی‌دانست ولی متفکران نخبه، فکر می‌کردند چون نخبه‌اند، بیشتر از بقیه می‌دانند و رانندگان تاکسی، باور نداشتند که به اندازه‌ی نخبه‌ها قضیه را درک می‌کنند. در طول جنگ لبنان متوجه شدم که روزنامه‌نگاران تمایل داشتند دور و بر تحلیل‌های یکسانی جمع شوند یعنی به موضوعات یکسان، اهمیت یکسانی می‌دادند. به جای اینکه از ۱۰۰ روزنامه‌نگار، ۱۰۰ ایده‌ی مختلف بشنوی، وقتی این افراد در چارچوب خاصی مجبور به گزارش‌دادن می‌شدند، بُعد نظرات به شدت کم می‌شد.

 

مثلاً همه گزارشگران، بی‌هیچ دلیل مشخصی از سال‌های ۸۰ به سال‌های خروشان یاد می‌کنند!

 

در اواخر سالهای ۱۹۹۰ روزنامه‌نگاران بی‌دلیل در مورد شاخص‌هایی اتفاق نظر داشتند که شرکت‌های اینترنتی را بسیار با ارزش می‌دانست که به بحران اقتصادی منجر شد!

 

۴. خطای تأیید

 

ما انسان‌ها ذاتاً تمایل داریم که به صورت ساده‌لوحانه‌ای دنبال نمونه‌هایی بگردیم که داستان ما و بینش ما از دنیا را تأیید می‌کنند. این نمونه‌ها به لطف ابزارها و ابله‌ها، همیشه به راحتی یافت می‌شوند. تو نمونه‌های گذشته را که با تئوری‌هایت همخوانی دارد می‌گیری و آنها را به عنوان شاهد عرضه می‌کنی.

 

برای مثال، یک دیپلمات موفقیت‌هایش را به تو نشان می‌دهد نه چیزی را که در انجام آن شکست خورده است. ریاضیدانان سعی می‌کنند با اشاره‌کردن به مواردی که ریاضی نشان داده به درد بخور است، تو را به باور این مسئله متقاعد کنند که علم‌شان برای جامعه مفید است. آنها هرگز به مواردی اشاره نمی‌کنند که ریاضی، اتلاف وقت بوده است یا بدتر از آن، از موارد متعددی نام نمی‌برند که به خاطر سرشت فوق‌العاده غیر‌تجربی تئوری‌های شیک ریاضی، هزینه‌های گزافی را به جامعه تحمیل کرده‌اند.

 

این خیلی ساده‌لوحانه است که برای دفاع از یک استدلال، نقل قولی تأییدی از نویسندگان مُرده بیاوری. با جستجوکردن، همیشه می‌توانی کسی را پیدا کنی که گفته‌ی کاملاً معقولی بیان کرده باشد که دیدگاه تو را تأیید کند. دقیقاً در مورد همان موضوع، احتمالش هست که متفکر مرده‌ی دیگری را پیدا کنی که عیناً عکس آنرا گفته باشد. حرف من این است که مجموعه‌ای از حقایق تأییدکننده، لزوماً شاهد نیستند. دیدن قوهای سفید، تأییدی بر عدم وجود قوی سیاه نیست.

 

برای رهایی از خطای تأیید، ما می‌توانیم بجای آوردن مثال‌هایی که حرف‌مان را اثبات می‌کنند، با به‌کارگیری مثال‌های منفی به حقیقت نزدیک‌تر شویم. من می‌دانم که چه گفته‌ای غلط است ولی لزوماً نمی‌دانم چه گفته‌ای درست است. اگر قوی سیاهی را ببینم، می‌توانم با قاطعیت اعلام کنم که همه‌ی قوها سفید نیستند. اگر ببینم کسی یکی را می‌کشد، آن وقت می‌توانم عملاً مطمئن باشم که او جنایتکار است. اگر نبینم دارد یکی را می‌کشد، نمی‌توانم مطمئن باشم که بی‌گناه است. همین امر در مورد تشخیص سرطان هم صدق می‌کند. پیداکردن یک تومور بدخیم، ثابت می‌کند سرطان داری. ولی فقدان چنین یافته‌ای، نمی‌تواند به تو اجازه دهد با قاطعیت بگویی که مبتلا به سرطان نخواهی شد.

 

ساختن قاعده‌ای کلی بر اساس حقایق مشاهده‌شده، آدم را گمراه می‌کند. برخلاف تصور معمول، پیکره‌ی دانش ما از مجموعه‌ای از مشاهدات تأیید‌کننده( مثل مشاهدات بوقلمونی که از آن حرف زدیم) افزایش نمی‌یابد. ولی چیزهایی هستند که می‌توانم در موردشان شکاک باقی بمانم و چیزهای دیگری که می‌توانم با خیال راحت آنها را قطعی بدانم.

 

ابطال‌کردن(یعنی با قاطعیت بگویی چیزی غلط است) به این آسانی‌ها هم نیست. ولی تو با اطمینان بیشتری می‌دانی چه چیزی غلط است تا اینکه چه چیزی درست است. تو حدسی می‌زنی و شروع به گشتن به دنبال نمونه‌هایی می‌کنی که ثابت می‌کند «اشتباه می‌کنی». این روش جایگزین جستجوی ما برای نمونه‌های تأییدکننده است. کار بسیار سختی است. یک بورس‌باز خوب، کسی است که وقتی دارد معامله می‌کند، مدام به دنبال نمونه‌هایی می‌گردد که ثابت می‌کنند تئوری آغازین او اشتباه بوده است. این امر شاید اعتمادبه‌نفس حقیقی باشد: توانایی نگاه‌کردن به دنیا، بدون نیاز به یافتن تأییدهایی از طرف آن.

 

ما انسان‌ها قربانیان یک عدم تقارن غریزی در درک رویدادهای اتفاقی هستیم. موفقیت‌هایمان را به مهارت‌هایمان نسبت می‌دهیم و شکست‌هایمان را به رویدادهای بیرونی که خارج از کنترل ما هستند، یعنی به تصادفی‌بودن. ما خودمان را مسئول چیزهای خوب می‌دانیم ولی مسئولیت چیزهای بد را به عهده نمی‌گیریم. این باعث می‌شود فکر کنیم در هر کاری که می‌کنیم از دیگران بهتر هستیم.

 

تأثیر دیگر این عدم تقارن، این است که ما کمی احساس بی‌نظیربودن می‌کنیم. فکر می‌کنیم رویدادهای ناگهانی مثل طلاق، اعتیاد یا از دست‌دادن شغل برای ما اتفاق نمی‌افتد. به همین دلیل، انسان‌ها احتمال رویدادها را در آینده ناچیز فرض می‌کنند. افرادی که طلاق می‌گیرند، آمار عمومی طلاق را قبل از ازدواج‌شان می‌دانستند.  آنها می‌دانستند که تقریباً نصف ازدواج‌ها به طلاق می‌انجامد. ولی آنها در دوران نامزدی با خود می‌گویند: «این بلا به سر ما نمی‌آید. ما زندگی‌مان را درست شروع کرده‌ایم.» انگار دیگران بد شروع کرده بودند!

 

در عین حال، ما بیش‌ازحد روی مسائل درونی مرتبط با برنامه‌مان متمرکز هستیم که مجال یابیم، عدم قطعیت بیرونی را هم به حساب بیاوریم.

 

۵. شاهد خاموش

 

تاریخ را برندگان می‌نویسند. آدم‌های بازنده یا ایده‌های بازنده، فرصتی برای نوشتن تجربیاتشان پیدا نمی‌کنند. نام این‌ها شاهد خاموش است.

 

اساتید علوم انسانی و روزنامه‌نگاران، گورستان شاهدان خاموش را نادیده می‌گیرند و این باعث می‌شود، مدام تأثیر مثبت را مثبت‌تر و تأثیر منفی را منفی‌تر نشان دهند. سیستم ادراکی ما ممکن است به آنچه جلوی چشم‌مان نیست یا آنچه توجه عاطفی ما را برنمی‌انگیزد، واکنش نشان ندهد. ما ساخته شده‌ایم که سطحی باشیم. به چیزی که «می‌بینیم» توجه کنیم و ناخودآگاه، گورستان را نادیده بگیریم. از دل برود هر آنکه از دیده رود.

 

شاید بتوان به جای در نظرگرفتنِ فقط زنده‌ها، هم زنده‌ها و هم مرده‌ها را با هم محاسبه کرد تا این خطا اصلاح شود. چون نادیده‌گرفتن شاهدان خاموش، باعث می‌شود خیال کنیم قوی سیاه رویدادی تصادفی نیست. چون اقلیت زنده، مدام خودشان را تأیید می‌کنند و تأثیرشان را بزرگنمایی می‌کنند. در حالیکه اکثریت مُرده، نادیده گرفته می‌شوند. خطای تأیید، زادگاه قوی سیاه است.

 

«فنیقی‌ها» مخترع الفبا بودند. ولی چون آثار ادبی از آنها به جا نمانده است، تاریخ‌نویسانی مثل «ویل دورانت» آنها را نژاد بازرگان توصیف می‌کند. امروز معلوم شده است که «فینیقی‌ها» اتفاقاً زیاد اهل نوشتن بوده‌اند ولی آثار ادبی آنها که در پاپیروس فاسدشدنی نوشته شده بود، اکثراً نابود شده‌اند. غفلت از شاهد خاموش باعث شده که به اشتباه خیال کنیم آنها بیشتر علاقه‌مند به تجارت بوده‌اند تا ادب و هنر.

 

همزمان با اینکه ده‌ها شاهکار ادبی در طول زمان نابود شده‌اند و ما آنها را نمی‌بینیم، نویسندگان خوش‌شانسی چون «بالزاک»، سوپراستار شده‌اند که احتمالاً دارای استعداد بی‌نظیری نیستند بلکه فقط شانس آورده‌اند و هزاران نویسنده‌ی دیگر از خاطره‌ها محو شده‌اند، چون آثارشان چاپ نشده است.

 

«نیویورکر» به تنهایی روزانه ۱۰۰ متن را رد می‌کند. بنابراین ببین چه تعداد نابغه ممکن است باشند که ما حتی اسم‌شان را هم نخواهیم شنید.

 

ناشران ادبی فرانسه، تنها یکی از ۱۰ هزار نوشته‌ای را که از جانب نویسندگان تازه‌کار دریافت می‌کنند، قبول می‌نمایند!

 

انسان‌ها اغلب تصوری آرمانی از گذشته دارند. انگار در گذشته، گورستانی وجود نداشته است. به گورستان آدم‌های شکست‌خورده که نگاه کنیم، ویژگی‌های مشترکی از قبیل خطرپذیری، شهامت، خوش‌بینی و... را در آنها می‌بینیم. درست مثل آدم‌های موفق میلیونر. تنها چیزی که این دو گروه را از هم متمایز می‌کند یک چیز است: شانس محض.

 

جنبه‌های دیگری از شاهد خاموش:

 

- آنچه مرا نمی‌کشد، قوی‌ترم نمی‌کند، بلکه ضعیف‌ترم می‌کند. او مرا قوی‌‌تر نکرده است بلکه من قوی‌تر از بقیه بودم که نتوانسته مرا بکشد و بقیه را کشته است. آنها که از اردوگاه‌های کار «سیبری» در دوران شوروی نجات یافتند، در آنجا قوی‌تر نشدند. اگر به جمعیت ناهمگونی از موش‌ها هم اشعه وارد کنیم، بسیاری از آنها می‌میرند ولی به این معنا نیست که بازماندگان، قوی‌تر شده‌اند. موش‌های مُرده، شاهد خاموش ما هستند که اگر به حرف می‌آمدند به ما می‌گفتند که تعبیر قوی‌ترشدن، فقط یک فریب است. آنها بی رحمانه قربانی شده‌اند.

 

- از گونه‌هایی که از زمین گذر کرده‌اند ۹۹.۵ درصد‌شان اکنون منقرض شده‌اند. فسیل‌هایی که توانسته‌ایم پیدا کنیم، متعلق به بخش کوچکی از گونه‌های منقرض شده است. توجه به این گورستان خاموش، معنایش این است که لازم نیست به خاطر انقراض‌های دور و برمان احساس گناه کنیم یا مجبور نیستیم کاری برای متوقف کردن انقراض‌ها انجام دهیم. آنها قبل از ما نیز آمده و رفته‌اند. زندگی همین است؛ بسیار شکننده.

 

- تصویر ما از خلافکاران، محدود به خلافکاران کم‌هوش‌‌تری است که گیر افتاده‌اند. شاهدان خاموش، خیل عظیم آنهایی است که هیچ ردپایی از خود باقی نگذاشته‌اند.

 

- همگی این عبارت را شنیده‌ایم: «قماربازان تازه‌کار همیشه خوش‌شانس‌اند. بعداً اوضاع خراب می‌شود.» این گفته به خاطر آن درست است که بدشانس‌ها(شاهدان خاموش) اغلب قمار را رها می‌کنند و حرفی از آنها نمی‌شنوی. ولی خوش شانس‌ها ادامه می‌دهند و یادشان می‌ماند که در ابتدای کار، خوش‌شانس بوده‌اند.

 

- بدن زیبای یک شناگر هم به خاطر استعداد مادرزادی‌اش این چنین تراشیده و زیباست. یعنی اگر وزنه هم برمی‌داشتند به همین اندازه خوش‌هیکل به نظر می‌رسیدند. پس اگر استعداد ژنتیکی نداری، احتمالاً با شناکردن، صاحب عضلات کشیده و باریک نخواهی شد. و علیرغم تلاش فراوان، بازهم جزو گروه عظیمی از کسانی که به بدن شناگر دست نیافته‌اند، به فراموشی سپرده خواهی شد.

 

- سیاستمدارانی که وعده‌ی پول به طوفان‌زدگان می‌دهند، بودجه‌ی بخش تحقیقات سرطان را قطع می‌کنند تا با پول سرطانی‌ها، به وعده‌ی بشردوستانه‌ی دروغین‌شان عمل کنند. جنایتی خاموش علیه سرطانی‌ها که چون جلوی چشم نیستند و رسانه‌ها هم اهمیتی به آنها نمی‌دهند، بی سر و صدا قربانی می‌شوند.

 

- وقتی دولتمردان با تصویب لوایح امنیت شغلی، دسته‌ای از آدم‌ها را به شغل امن و رفاه تضمین‌شده می‌رساند، تعداد خیلی بیشتری( شاهد خاموش) نمی‌توانند شغل پیدا کنند. چون فرصت‌های شغلی کاهش می‌یابند.

 

- بعد از واقعه‌ی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در عرض سه‌ماه، هزار نفر به عنوان قربانیان خاموشِ تروریست‌ها، جان خود را از دست دادند. آنهایی که به خاطر وحشت از هواپیما، سفر با اتومبیل را انتخاب کرده بودند و ریسک مرگ‌شان بالا رفته بود.

 

- شاهدان خاموش را وقتی کمربند ایمنی اجباری شد هم می‌توان مشاهده کرد. جان ده‌ها هزار نفر نجات یافت. ولی چون این فقط یک آمار است، اهمیتی به این موفقیت داده نشد.

 

- مثل پزشکانی که از ترس عارضه‌ی جانبیِ کشته‌شدن چند نفر به خاطر تجویز یک دارو، حاضر نیستند جان بسیاری از مردم(شاهد خاموش) را با تجویز همان دارو نجات دهند. چون زندگی‌های نجات‌یافته صرفاً یک آمار است، ولی فردی که آسیب‌دیده، یک داستان است. آمارها نامرئی هستند. ولی داستان‌ها جلوی چشم‌اند. به همین صورت، خطر قوی سیاه هم نامرئی است.

 

- بسیاری از آدم‌ها مبتلا به سرطانی می‌شوند که تشخیص داده نمی‌شود و در عین‌حال، زندگی طولانی و راحتی را پشت سر می‌گذارند و بعدها، به علت دیگری می‌میرند. سرطان موجب مرگ این تعداد زیاد از آدم‌ها(شاهدان خاموش) نمی‌شود. چون یا کشنده نیست و یا خودبه‌خود برطرف شده است. نادیده‌گرفتن این موارد باعث غلو در خطرها می‌شود.

 

- بی‌توجهی به شاهد خاموش، منجر به توهم ثبات در ما می‌شود. زندگی‌ات مورد تهدید بزرگی واقع شده ولی از آنجایی که از آن نجات پیدا کرده‌ای، با نگاه به گذشته و با غفلت از مردم زیادی که از این تهدید نجات نیافته‌اند( شاهد خاموش)، خطر واقعی آن موقعیت را دست‌کم می‌گیری. درک نمی‌کنی که فقط شانس آورده‌ای و باید از این پس، محافظه‌کارتر شوی. من نمی‌گویم ریسک نکنید ولی با ریسک‌های کورکورانه مخالفم.

 

به قول «دنیل کانمن»: ما انسان‌ها اغلب از روی نادانی و نابینایی نسبت به احتمال آن چه پیش خواهد آمد، دست به ریسک می‌زنیم، نه از روی شجاعت.

 

وقتی نگاهی به زندگی خودم می‌اندازم، از دیدن این مسئله که زندگیم تا چه حد به مویی بند بوده است و وحشت می‌کنم. وجود ما روی زمین، یک رویداد کم احتمال مهم است و من اغلب این قضیه را فراموش می‌کنم.

 

 ما حیوانات توضیح‌طلبی هستیم که تمایل داریم فکر کنیم که هر چیزی دلیل مشخصی دارد و طبیعتاً به واضح‌ترین چیزی که دم دستمان است چنگ می‌زنیم و همان را دلیل اصلی می‌خوانیم. ولی شاهدان خاموش به ما می‌گویند که

بیشتر مواقع، اصلاً هیچ دلیل خاصی وجود ندارد و حتی طیفی از توضیحات ممکن هم وجود ندارد. وقتی شاهدان خاموش را نادیده می‌گیریم، واقعیت، قابل توضیح‌تر و باثبات‌تر از آنچه واقعاً هست بنظر می‌رسد و خطر خلق قوی سیاه افزایش می‌یابد.

 

چرا طاعون، آدم‌های بیشتری را نکشته است؟ دنبال علت و معلول نباش. دلیل اصلیِ جان به دربردن ما از چنین بیماری‌هایی ممکن است صرفاً این باشد که آن بیماری‌ها به ما دسترسی نداشته‌اند. یعنی شانس آورده‌ایم که زنده‌ایم. همین.

 

ما با مفاهیم علیت، به شدت شستشوی مغزی شده‌ایم و فکر می‌کنیم عاقلانه‌تر است که دلیلی برای یک رویداد بیاوریم تا اینکه بپذیریم اتفاقی بوده است. بزرگترین مشکل من هم با سیستم آموزشی این است که شاگردان را وادار می‌کند که از دل موضوعات، توضیح بیرون بکشند. در حالیکه بهترین پاسخ این است: «نمی‌دانم». یعنی این نوع بقا تصادفی است و ما از مکانیسم آن بی‌خبریم.

 

دلیلی که برای اتفاقات می‌آوریم باید از روی نتایج آزمایش‌ها باشد نه از نگاه‌کردن به رویدادهای گذشته‌ی تاریخ. دلایل وجود دارند و می‌توان از تاریخ یاد گرفت ولی باید به موقعیت‌هایی که شاهد خاموش وجود دارد، مظنون بود.

 

۶. خطای قمارخانه‌ای:

 

 قمار یک عدم قطعیت پاستوریزه و رام‌شده است. تو در قمارخانه، قانون‌ها را می‌دانی. می‌توانی احتمالات را محاسبه کنی. آن عدم قطعیتی که در آنجا با آن روبرو هستی، ملایم است و به معمولستان تعلق دارد. هرگز در قمارخانه، یک میلیون بار برنده نمی‌شوی یا هرگز روزهایی نخواهد آمد که در ۹۵ درصد اوقات برنده شوی.

 

در حالی که تو در زندگی واقعی، احتمالات را نمی‌شناسی. باید آنها را کشف کنی. بعلاوه سرچشمه‌های عدم قطعیت مشخص نیستند.

 

البته ریسک های اقتصادی یا مالی قابل محاسبه‌اند ولی اکثراً در زندگی واقعی جایی ندارند! آنها اختراعات آزمایشگاهی هستند و نباید به آنها زیاد اعتماد کنی.


..............................................................................................

دسترسی سریع:

فصل یک: قوی سیاه چیست؟

فصل دو: هدف از کتاب قوی سیاه چیست؟

فصل سه: قوی سیاه مثبت چیست؟

فصل چهار: قوی سیاه از کجا می‌آید؟

 پنج: چرا دنیای ما افراطستان است؟

 شش: درباره‌ی قوی سیاه، چه کارهایی را نباید انجام دهی؟

نظرات