انسان در مقایسه با حیوانات، دیرزمانی است که به مقام اشرف مخلوقات و خداگونگی(Homo Deus) رسیده است.
در عصر سلطه انسان، یعنی از ۷۰ هزار سال قبل، انسان بهتنهایی، به مهمترین عامل تغییر اکوسیستم جهان تبدیل شده است. او جمعیت حیات وحش را به نصف رسانده، طوری که در حال حاضر بیش از ۹۰ درصد جانداران بزرگ دنیا، یا انساناند یا حیوان اهلی!
انسان شکارگر-خوراکجو در ۷هزار سال قبل، روحباور(animist) بود. یعنی خود را متفاوت از دیگر حیوانات و گیاهان نمیدانست. او با فیلها و درختان بلوط حرف میزد و همگی از هنجارهای یکسانی پیروی میکردند. ولی حتی کهنترین سنتهای ما، هزاران سال بعد شکل گرفتند و انسان صنعتزده امروز، ناخودآگاه، حیوانات را موجوداتی متفاوت و حقیر میپندارد.
از طرفی، «کتاب مقدس» هم روحباوری را رد میکند و تنها به داستان حرفزدن مار با حوا و فریفتن او برای خوردن میوه ممنوعه بسنده میکند.
باری، بالاخره انقلاب کشاورزی رخ میدهد و «کتاب مقدس» به متفاوت بودن انسان، تاکید زیادی میکند. پس بدون توجه به رنج و نارضایتی حیوانات، به انسان اجازه اهلی کردن حیوانات و پرورش آنها برای خوردن گوشتشان دادهمیشود.
ولی آیا حیوانات، صاحب شعور و خودآگاهی لازم برای درک این رنج و نارضایتی هستند؟ نمی دانیم.
مطالعات دانشمندان بر روی انسان در چند ده سال اخیر، نشان دادهاند که عواطف، چیزی بجز الگوریتمهای زیستشیمیایی نیستند. الگوریتم یعنی مجموعهای از کارهای ارزشمند و محاسبهای برای تصمیمگیری.
یعنی داشتن احساس خوب، به همان اندازه احساس بد، حاصل یک الگوریتم زیستشیمیایی است.
یعنی داشتن احساس خوب، به همان اندازه احساس بد، حاصل یک الگوریتم زیستشیمیایی است.
بر اساس نظریه تکامل، انسان و DNA انسان قابل تجزیه، تغییر پذیر و درنتیجه فناپذیر است. با این حساب، وجود «روح» با نظریه تکامل جور در نمیآید چون اجزایی برای تجزیه و تحلیل ندارد. پس وجود «روح» از نظر علم منتفی است.
ولی ذهن برخلاف روح، اجزای بسیاری دارد و دائما دگرگون میشود. پس ذهن جاودانی نیست و با مرگ انسان محو میشود. ذهن همان تجربههای احساسی مثل ترس و خشم است که حاصل میلیاردها سیگنال الکتریکی رد و بدل شده توسط میلیاردها نورون است.
ما در سال ۲۰۱۶ هنوز نمیدانیم چگونه با این رد و بدل شدن سیگنالها، چیزی به نام شعور و آگاهی در ما ایجاد میشود و معمای وجود ذهن و فایده آن از نظر تکاملی همچنان پابرجاست.
شاید ذهن را هم باید مثل «روح» و «اِتِر» از صحنه علم کنار گذاشت. هرچه باشد، هیچ کس تاکنون تجربههایی مثل درد و یا عشق را زیر میکروسکوپ مشاهده نکردهاست!
وقتی انسانی میگوید هشیار و آگاه است، با شناسایی برخی مشخصات الکتروشیمیایی، میتوان حرف او را پذیرفت ولی اگر روزی یک هوش مصنوعی چنین ادعایی بکند، آیا باید باور کنیم؟ فعلا نمیدانیم.
در مورد وجود خودآگاهی در حیوانات هم جواب قطعی نداریم چون هنوز الگوریتمی برای آگاهی نمیشناسیم.
در مورد وجود خودآگاهی در حیوانات هم جواب قطعی نداریم چون هنوز الگوریتمی برای آگاهی نمیشناسیم.
فرق بین انسانها و دیگر حیوانات، قدرت همکاری و تخیل در انسان هاست.
ما انسانها برای «همکاری»، نیاز به داستانی تخیلی و نظمآفرین داریم. انسانها با خیالپردازی، داستانی میسازند که به «واقعیت» تبدیل میشود.
این واقعیت، نه مثل جاذبه زمین، عینی و نه مثل سردرد، ذهنی است بلکه واقعیتی بین الاذهانی است و باعث جلب «همکاری» مردم میشود، مثل قوانین راهنمایی و رانندگی، قوانین فوتبال، پول، ناسیونالیسم، خدایان و ...
وقتی تعداد زیادی از افراد به وجود این نظمهای خیالی باور میکنند، میتوانند به انسانهای غریبه که آنها هم همان داستان را قبول دارند اعتماد کنند و با هم شبکهسازی و همکاری ترتیب دهند. ولی شامپانزه، غیر از دوستان نزدیکش با کسی همکاری نمیکند و زنبورها نمیتوانند داستان سرهم کنند و زنبورهای جهان را برای تشکیل حزب کمونیست گردهم آورند.
البته اینها باعث نمیشود که فکر کنیم انسان خردمند، گونه زیستی برتری نسبت به شامپانزه و زنبور است. او فقط قُلدر محله است.
نظرات
ارسال یک نظر