🍎ضربه اول:
علم میگوید «آزادی» هم مثل
«روح» فقط یک توهم است. وقتی من چیزی را میخواهم و به خواستهام عمل میکنم، این به معنی داشتن اختیار نیست. مسئله اینست که آیا خواستهام را از ابتدا خودم انتخاب میکنم یا نه؟
از نظر علمی، در واقع ژنهای
من انتخاب میکنند که من چه چیزی میخواهم. ژن تصمیم میگیرد که واکنش زیستشیمیایی
خاصی را در مغزم به راه بیاندازد و در وهله بعد، من فقط احساس میکنم که آن چیز را
میخواهم و سپس بر طبق خواستهام عمل میکنم. پس نقطه شروع، ماهیتی کاملا جبری یا تصادفی
و یا ترکیبی از این دو را دارد و هرگز ارادی نیست.
در واقع افکار بدون اجازه
یا دستور ما از راه میرسند. ما حتی نمیتوانیم تصمیم بگیریم که یک دقیقه، اصلا به
چیزی فکر نکنیم. جالب است که دانشمندان با اسکن مغزی، میتوانند قبل از خود فرد از
تصمیماش مطلع شوند.
بنابراین «آزادی، اختیار و
اراده» مانند «روح»، از نظر علمی، کلماتی پوچ و توخالیاند و فقط در خیالات و توهمات
انسانی جا دارند.
🍎ضربه دوم:
دومین ضربه مهلک علم به لیبرالیسم،
نفی «فردگرایی» است. لیبرالها معتقدند که ما «خود» واحد، یکپارچه و تفکیکناپذیری
داریم. ولی علم میگوید، ما یک خود واقعی نداریم که به تنهایی تصمیم بگیرد. برعکس،
تصمیماتمان نتیجه کشمکش میان بخشهای مختلف و متضاد درون ماست.
داستانی که ما برای تحمل گرسنگی هنگام روزه گرفتن برای خودمان تعریف میکنیم با داستانی که برای عدم تحمل گرسنگی ناشی از بیپولی
برای خودمان تعریف میکنیم متفاوت است. انسانها در مغزشان یک «خودِ داستانگو» دارند
که اتفاقات بینظم و پر هرج و مرج زندگی را به صورت داستانی منطقی و منسجم به هم میبافد.
خودِ داستانگو، وانمود میکند که داستان
زندگی ما از تولد تا مرگ، به ما یک هویت واحد و تغییرناپذیر بخشیده است. این همان افسانه
دروغِ لیبرالیسم است که میگوید من یک فرد هستم و ندای درونی واحد و پایداری دارم که
به تمام هستی معنا میدهد.
معنای زندگی در داستانی است
که ما برای اعمالمان سرهم میکنیم. حتی یک قاتل هم برای توجیه جنایت وحشتناک خود،
به داستان تخیلیاش میچسبد تا به درد و رنجی که مسبباش بوده معنا ببخشد.
جالب است که فداکاری جانی
یا مالی زیاد برای هر داستانی که دیگران برای ما ساختهاند، ما را متقاعد میکند که
آن داستان واقعا وجود دارد و ایمانمان را قویتر میکند.
لیبرالیسم معتقد است هر انسانی
آزادانه معنای زندگی خودش را میآفریند ولی علم میگوید، این توهمی بیش نیست و هیچ
فرد آزاد و مختاری وجود ندارد.
ولی چرا تردید درباره «اختیار»
انسانها، تاثیری عملی در زندگی روزمرهمان ندارد و تغییری واقعی در مسیر تاریخ پدید
نمیآورد؟
چون انسانها استاد ناهمخوانیهای
شناختیاند. یعنی از نظر علمی به یک چیز باور دارند ولی در دادگاه یا پارلمان به چیزی
کاملا متفاوت! البته با ظهور افکار داروین، مسیحیت یک شبه ناپدید نشد، لیبرالیسم هم
فقط به این علت که دانشمندان دریافتهاند که هیچ فرد آزاد و مختاری وجود ندارد، از
بین نخواهد رفت. زیرا فعلاً جایگزین بهتری نداریم ولی به زودی خواهیم داشت.
نظرات
ارسال یک نظر