درباره‌ی معنای زندگی

 


خلاصه‌ی کتاب: درباره‌ی معنای زندگی

On the meaning of life 2005

 

نویسنده: ویل دورانت

انتشارات کتاب پارسه/مترجم: شهاب‌الدین عباسی

خلاصه‌کننده: مصطفی منبری

 

 

ساده‌ترین معنای زندگی، خوشی و شادی ناشی از تجربه‌های زندگی و سلامت جسمی است. ارضا ٕ و آرامش عضلات، حواس و راحتیِ گوش و چشم و ذائقه.

 

 اگر یک کودک، خوشبخت‌تر از بزرگسالان است، به این خاطر است که جسمِ بیشتر و روح کمتری دارد و می‌فهمد که طبیعت، مقدم بر فلسفه است. او برای دست‌ها و پاهای خود، معنایی فراتر از فایده‌های فراوان آنها نمی‌جوید. شاید اگر ما هم از دست‌ها و پاهای خود استفاده کنیم، خوشبخت شویم.

 

حتی اگر زندگی هیچ معنایی غیر از لحظه‌های زیبا نداشت، باز هم کافی بود. قدم‌زدن زیر باران، احساس وزش باد، خیره‌شدن به برف در زیر نور خورشید یا تماشای آسمان شب، دلایل سرشاری برای دوست‌داشتن زندگی هستند. بگذار مرگ بیاید. من در این مدت، تپه‌های باشکوهی را دیده‌ام و همین‌طور، سوسوی ستاره‌ای را که به آرامی در آسمان غروب، ظاهر می‌شود. طبیعت مرا از بین می‌برد، اما او حق دارد چنین کند. آخر او مرا ساخته و حواسم را با هزاران لذت و خوشی شعله‌ور کرده است. اوست که این همه چیز به من بخشیده و روزی آنها را از من خواهد گرفت. چگونه از عهده‌ی شکر او برایم که این پنج حس را به من ارزانی کرده؟ این انگشت‌ها و لب‌ها، این چشم‌ها و گوش‌ها، این زبان بی‌قرار و این بینی بسیار بزرگ را؟

 

 این‌قدر نسبت به عشق ناسپاس نباش. منظور من، همراهان یا دوستانی است که در رنج و سرمستی، در کنار هم هستند و در میان شعله‌های زندگی با هم سوخته‌اند و باهم عجین شده‌اند. می‌دانم که این دوستان و یاران همدل، به طور مرتب باهم جروبحث می‌کنند و اعصاب یکدیگر را به هم می‌ریزند. اما در ناخودآگاه، کسی که به تو علاقه دارد، وابسته به توست. در مورد تو اغراق می‌کند. او برای ملاقات با تو در ایستگاه، انتظار می‌کشد. راه‌های جبران برای آن کدورت‌ها، خیلی زیاد است.

 

احتمالا آدم‌های بدبین، مجرد باشند. متأهل‌ها وقتی برای دلتنگی ندارند. منظورم از آدم بدبین، کسی نیست که آگاهی واقع بینانه‌ای از شرارت‌ها و سختی‌های زندگی انسان دارد. منظورم کسی است که ناتوان است از اینکه با آن سختی‌ها، با آرامش و بردباری روبرو شود. او از ضعف خودش، چنین نتیجه می‌گیرد که همه‌ی زندگی، دام و دانه‌ای بی‌ارزش است. شاید بخش قابل توجهی از این بدبینی، ناشی از آنست که خودمان را موجوداتی کامل و جدا می‌پنداریم.

 

کسانی که اجزای همکار در یک «کُل» هستند، دچار یاس و دلسردی نمی‌شوند. آدم ساده‌دل و حقیری که با رفقای خود همراهی می‌کند، خیلی خوشبخت‌تر از این متفکران انزواطلب است که از بازی زندگی کنار می‌کشند و در این جدا‌نشینی، تباه می‌شوند. «گوته» می‌گوید: « یا یک کل باش، یا به یک کل بپیوند.» 

 

اگر خودمان را جزو اجزای یک گروه زنده بدانیم، زندگی را کمی پُرتر و شاید حتی معنادارتر بیابیم. اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنا ببخشید، باید هدفی بزرگتر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد. هر چیزی فقط به واسطه‌ی ربطش به عنوان یک جزء با یک کل بزرگتر معنا دارد.

 

از همین روست که زندگی متأهلی و پدر و مادری، مایه و غنایی بیشتر از زندگی‌های مجردی و عقیم دارد. انسان به همان میزانی که از لحاظ جسمی و روانی به موجودی یاری می‌رساند که خودش را جزئی از آن می‌داند، احساس ارزش و اهمیت می‌کند.

 

اگر ما برتر از آنیم که به گروهی تعلق داشته باشیم، اگر عاقل‌تر از آنیم که ازدواج کنیم یا زیرک‌تر از آنیم که بچه‌دار شویم، زندگی را خالی، بیهوده و بی‌معنا می‌یابیم. ولی اگر از پدری بپرسید «معنی زندگی چیست؟»، خیلی ساده جواب می‌دهد: «سیرکردن شکم خانواده‌ات.» زنی که سرتاپا خنده است و با بچه‌اش بازی می‌کند، فیلسوف بزرگتری است. چون خودش را در مقام فرد، فراموش کرده و جایی در کل پیدا کرده است.

 

بنابراین باید بگویم برای رسیدن به معنا و رضایتمندی: به یک کل بپیوند و با همه‌ی جسم و ذهن‌ات برای آن کار کن.

 

معنای زندگی در فرصتی است که زندگی برای «تولید» چیزی بزرگتر یا «یاری‌رساندن» به چیزی بزرگتر از خودمان به ما می‌دهد. آن چیز بزرگتر، لازم نیست خانواده باشد، (هر چند طبیعت با حکمت کور خود، این راه عریض را پیش پای حتی ساده‌ترین انسان‌ها هم قرار داده است). آن چیز بزرگتر، ممکن است هر گروهی باشد که بتواند همه‌ی بزرگ‌منشی بالقوه‌ی فرد را وارد میدان کند و به او دلیلی برای کار و هدفی برای زندگی بدهد که پس از مرگش از هم نپاشد. ممکن است انجمنی انقلابی باشد که مرد یا زنی، خود را بی‌دریغ وقف آن کند. یا دولتی بزرگ که برای حفظ و اعتلای آن، نبوغ و زندگی خود را به پای آن بریزد. آن چیز بزرگتر از فرد، گاهی ممکن است اثری زیبا باشد که روح فرد را در هنگام ساخته‌شدن، به خود جذب می‌کند و به یک نعمت برای بسیاری از نسل‌ها تبدیل می‌شود.

 

اما در هرحال، آن چیز که به زندگی معنا می‌بخشد، فرد را از خودش فراتر می‌برد و او را جزئی هم‌کنشگر در طرحی وسیع‌تر می‌کند.

 

راز معنایابی و رضایتمندی در داشتن کار و وظیفه‌ای است که همه‌ی انرژی‌های فرد را جمع می‌کند و زندگی آدمی را کمی  غنی‌تر از قبل می‌سازد.

 

معنای زندگی من، در خانواده و کارم نهفته است. هدف و نیروی انگیزه‌بخش کار من، دیدن شادمانی در دوروبرم و جلب نظر مساعد بزرگترهایم است. پاتوق‌های خوشبختی‌ام، خانه، کتاب‌ها و قلم‌ام هستند. من خودم را خوشبخت نمی‌خوانم. هیچ‌کس نمی‌تواند در میانه‌ی فقر و رنجی که هنوز در اطرافش باقیمانده، کاملاً خوشبخت باشد. ولی من راضیم و آنقدر شکر گزارم که به وصف در نمی‌آید.

 

گنجینه‌ام در کجا نهفته است؟ در هر چیزی. آدمی باید یک سر و هزار سودا داشته باشد. نباید اجازه دهد خوشبختی‌اش یکسره منوط به فرزندان، شهرت، رفاه یا حتی سلامتی‌اش باشد. بلکه باید قادر باشد از هر یک از این‌ها، زمینه‌ای برای رضایت خاطر خود بیابد. حتی اگر بقیه‌ی آنها از دسترس او خارج شوند. فکر می‌کنم آخرین چاره و پناهم نیز طبیعت باشد. جلوه‌های زمین و آسمان.

 

اگر در آستانه‌ی خودکشی هستی، بدان که برای ادامه‌ی زندگی، به همسر و فرزند و کار سخت نیاز داری، نه فلسفه. «ولتر» زمانی گفته بود، وقت‌هایی پیش می‌آمد که ممکن بود خودش را بکشد، البته اگر آن همه کار سرش نریخته بود.

 

فقط آدمی که وقت آزاد زیادی دارد و کار زیادی نمی‌کند، به ناامیدی رو می‌آورد. اگر نمی‌توانی هیچ کاری پیدا کنی، برو پیش اولین کشاورزی که دیدی و از او بخواه اجازه بدهد در ازای غذا و جایی برای خوابیدن، کارگر او باشی، تا اوضاع بهتر شود.

 

 

 

 

◾️پایان

 

◾️مصطفی منبری؛ خرداد ۱۴۰۰

 

 

 

 

 

 

 

.

نظرات