خیره به خورشید( غلبه بر هراس از مرگ)

 


خلاصه‌ی کتاب: خیره به خورشید(غلبه بر هراس از مرگ) 2009
نویسنده: اروین یالوم
ناشر: نیکو نشر/ ۷ فصل/ مترجم: مهدی غبرایی
خلاصه کننده: مصطفی منبری

 

کتاب را در سه بخش با عناوینی به انتخاب خودم، خلاصه کرده‌ام:

 

 

۱- بپذیریم که ما همگی از مرگ می‌ترسیم

 

 

ریشه‌ی اصلی بدبختی انسان، ترس از مرگ است. ترس از مرگ، جلوی لذت‌بردن از زندگی را می‌گیرد و هر عیشی را ناقص می‌گذارد.

 

افراد جوان، برای غلبه بر اضطراب مرگ، به بازی‌های خشن ویدیویی، تماشای فیلم‌های ترسناک و گاهی به پرش از ارتفاع با چتر پناه می‌برند. یا اینکه خودشان را با کار و خانواده سرگرم می‌کنند. ولی با رفتن بچه‌ها و رسیدن به سن بازنشستگی، اضطراب مرگ، شدیدتر از قبل نمایان می‌شود.

 

آسان نیست که هردم باخبر از مرگ، زندگی کنیم. درست مثل آن است که به خورشید خیره شویم. فقط چند لحظه می‌توان تاب‌آورد.

 

بنابراین، روش‌هایی را برای غلبه بر ترس از مرگ ابداع می‌کنیم: ادامه‌ی حیات خود را در بچه‌هایمان می‌جوییم. ثروتمند می‌شویم. مشهور می‌شویم. در جمع‌هایی شرکت می‌کنیم که از همدیگر حمایت می‌کنند. در مراسم یکدیگر حضور می‌یابیم یا به خدا ایمان می‌آوریم. با این حال، هرگز به طور کامل از اضطراب مرگ خلاص نمی‌شویم. همیشه هست. در یکی از شیارهای مخفیِ مغز ما کمین کرده است و ما نمی‌توانیم به خودمان دروغ بگوییم.

 

اضطراب مرگ، مادر همه‌ی مذاهب است. چون مذاهب به ما می‌گویند که نترسید، انسان با مرگ از بین نمی‌رود. ولی من هرگز خود را پایبند دین و آیین خاصی نکردم. دیدگاه‌های دینی که برپایه‌ی عقاید غیرعقلانی مثل معجزه قرار دارند، همیشه مایه‌ی سردرگمی من شده‌اند. نمی‌توانم چیزی را باور کنم که از قوانین طبیعت سرپیچی می‌کند. معتقدم زندگی (از جمله زندگی انسان)، بر حسب تصادف به وجود آمده است و ما موجوداتی فانی هستیم.

 

هیچ سرنوشت تعیین‌شده‌ای وجود ندارد و هر یک از ما، خودمان باید تصمیم بگیریم که تا حد امکان کامل، شاد، اخلاقی و پرمعنا زندگی کنیم.

 

راهنمای من، نظریاتی است که «انسان» تدوین کرده است. من به سوگندنامه‌ی بقراط که در مقام پزشک ادا کرده‌ام، وفادارم و خودم را وقف شفا و رشد دیگران کرده‌ام. زندگی من، مبتنی بر اخلاق است. نسبت به اطرافیانم دلسوزی و شفقت دارم. رابطه‌ی دوستانه‌ای با افراد خانواده و دوستانم دارم. نیازی به مذهب ندارم که برایم قطب‌نمای اخلاقی فراهم کند.

 

اگر قرار باشد زندگی خود را وقف اعتقاداتی باورنکردنی کنم و روز خود را به پیروی از مقررات خشک عبادت‌ها بگذرانم و خدایی را ستایش کنم که شیفته‌ی حمد و سپاس انسان است، بهتر است خودم را حلق‌آویز کنم! پس یکراست به خورشید خیره می‌شوم. با ذهنی باز به مرگ و فنا‌شدن بعنوان امری قطعی، فکر می‌کنم. بنظرم هیچ زندگی ادامه‌داری پس از مرگ وجود ندارد.

 

ولی ممکن است فکرکردن به مرگ، در ابتدا، اضطراب شدیدی را در ما ایجاد کند. دلیل اصلی اغلب اضطراب‌هایی که متناسب با شرایط نیستند و بیش از حدِ متعارف بروز می‌کنند، اضطراب مرگ است. یکی از بیمارانم چنین است:

 

مادر میانسالی که در شغلش کاملاً موفق است. پسرش معتاد شده ولی در حال ترک است. با اینحال، دچار پریشانی فوق‌العاده زیاد و غیرمتعارفی شده است. منشاء این واکنش افراطی، ترس از مرگ است. یکی از نشانه‌هایش، رو آوردن این زن به جراحی‌های زیبایی است. او از قبل، ضمن آگاهی از پیرشدن، با دغدغه‌ی مرگ گلاویز شده بود و با اضافه‌شدن اضطراب مربوط به اعتیاد پسرش، معنای زندگی از او گرفته شد. علایم نامتناسب این اضطراب، او را زمین‌گیر کرد.

 

هرچند که بالاخره مرگ، نابودمان خواهد کرد ولی نگران نباشید؛ فکرکردن به مرگ، نجات‌مان می‌دهد.

 

 

۲- هرکس به شیوه‌ی خودش از مرگ می‌ترسد.

 

 

 

۱- شاید فردی آشکارا از اضطراب مرگ به خود بلرزد. ممکن است با دیدن یک فیلم درباره‌ی کشتار انسانها، احساس ناامنی به سراغش بیاید. خاطرات کودکی و خشم غیرقابل پیش‌بینی پدر. احساسِ اینکه جایی برای پنهان‌شدن نداشت و فقط می‌کوشید جلوی چشم نباشد و تا حد امکان، چیزی نگوید و نپرسد. حتی ممکن است وقتی سر خاک پدر و مادرش می‌رود، فکر کند که توی گور چقدر سردش می‌شود. 

 

مرگ، زندگی را بی‌معنا می‌کند. با مرگ، همه‌ی خاطرات و هر آنچه بر فرد گذشته، به فراموشی سپرده می‌شوند. این ترس، لذت خیلی از شادی‌های زندگی را از او سلب می‌کند.

 

۲- اضطراب مرگ در عده‌ای دیگر پنهان است و بیشتر در کابوس‌های شبانه، خودش را نشان می‌دهد: دوان‌دوان گریختن از دست یک قاتل، پنهان‌شدن در کنجی از یک تهدید مرگبار، در حال مرگ‌بودن یا مردن.

 

گاهی نیز برخی موقعیت‌های زندگی، سبب برانگیختن اضطراب مرگ پنهان می‌شوند: مثلاً یک بیماری جدی، مرگ یکی از نزدیکان. چیزی که بی‌امان، امنیت را از آدم سلب می‌کند، مثلاً اگر به کسی تجاوز شود، طلاق بگیرد، از کار اخراج شود یا دزد، لختش کند. تعمق در چنین حوادثی، معمولاً به ترس‌های نهفته‌ی مرگ می‌انجامد. گاهی اضطراب‌های بیش‌از اندازه و نامتناسب با موقعیت، نشانه‌ی اضطراب مرگ است.

 

۳- عده‌ای با یک تجربه‌ی برانگیزاننده، تغییر می‌کنند.

 

در یک دوره ۱۰ ساله که بیشتر با بیماران سرطانی و در آستانه‌ی مرگ سروکار داشتم، دریافتم که اکثرشان به جای تسلیم‌شدن، به طرزی مثبت و چشمگیر تغییر کردند. آنها با تحقیر مسائل پیش‌پا‌افتاده‌ی روزمره‌، زندگی خود را سروسامان دیگری دادند. این قدرت را به دست آوردند که دست به انتخاب بزنند و کارهایی را که مایل نیستند، انجام ندهند. با آنهایی که دوست‌شان دارند، پیوند محکم‌تری برقرار کردند و با اشتیاق بیشتری، قدر مقاطع اساسی زندگی، مثل تغییر فصول، زیبایی طبیعت و جشن سال نو را دانستند. اکثراً ترس‌شان ریخته بود و از ریسک‌کردن یا طرد‌شدن نمی‌ترسیدند. یکی از بیماران به شوخی گفت: «سرطان، افسردگی را درمان می‌کند.» دیگری گفت: «حیف که ناچار این‌همه صبر کردم تا سرطان بگیرم و تازه فهمیدم چطور زندگی کنم.»

 

ولی لازم نیست حتماً سرطان بگیریم تا از روزمرگی بیرون بیاییم و تغییر کنیم. حوادث زندگی، بیدارمان می‌کنند مثل غم از دست‌دادن یک دوست، ابتلا به بیماری که به مرگ تهدیدمان می‌کند، قطع رابطه‌ای صمیمانه، جشن تولدهای بزرگ (۵۰ سالگی، ۶۰ سالگی، ۷۰ سالگی...)، آتش‌سوزی، تجاوز، غارت‌شدن، رفتن بچه‌ها از خانه‌، از دست‌دادن شغل، بازنشستگی، رفتن به خانه‌ی سالمندان، خواب‌دیدن درباره‌ی مرگ، وصیت‌کردن و تقسیم اموال...

 

زن ۸۰ ساله‌ای را می‌شناسم که بعد از مرگ شوهر، دچار اضطراب مرگ، دیدن کابوس و ترس از دزد‌های شبانه شد. ولی با ورود به خانه‌ی سالمندان، به خاطر دست‌کشیدن از مبل و اثاث خانه که برایش پر از خاطره بودند، به احساس خوشایندی از آزادی رسید و از اینکه اتاقی خصوصی، فرصت تکرار زندگی مجردی و شانس دوباره‌ی خودمختاری به او داده بود، در سن ۸۰ سالگی، احساس شروعی تازه به وی دست داد. غم فقدان همسر، تلنگری شد تا او تغییر کند.

 

بخشی عادی اما ناشناخته از سوگواری برای مردگان، ناشی از مواجهه‌ی شخص بازمانده با مرگ خودش است.

 

زن جوانی را می‌شناسم که پس از مرگ یک دوست صمیمی، دچار خود بیمارانگاری شد. از ورزش‌کردن می‌ترسید. از رانندگی و سوارشدن به هواپیما وحشت داشت. اضطراب مرگ، او را فلج کرده بود. در گذشته، استعداد زیادی در نقاشی بروز داده بود ولی نقاشی را رها کرده بود تا بیشتر کار کند و بیشتر پول در بیاورد. او بر سر پول‌درآوردن، با شوهرش رقابت می‌کرد!

 

در جلسات روان‌درمانی با من، به این نتیجه رسید که زندگی‌اش را بیهوده تلف می‌کند. مرگ دوست صمیمی‌اش، او را با فکر مرگ خودش روبرو کرده بود و این باعث شد که زندگی خود را تغییر دهد.

 

وقتی از مراجعه‌کنندگان می‌پرسم دقیقاً از چه چیز مرگ می‌ترسید؟ اغلب، جواب اصلی این است: «همه‌ی کارهایی که نکرده‌ام.». اگر از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ هم بیشتر است. زندگی که نکرده‌اید، ترس‌تان را از مردن بیشتر می‌کند. نیچه می‌گوید: «زندگی‌ات را به کمال برسان و بموقع بمیر.»

 


 

۳- ترس از مرگ را چگونه درمان کنیم؟

 

 

۱- ریشه‌ی اصلی بدبختی انسان، ترس از مرگ است. انسان‌ها برای رهاشدن از این ترس، به دین، پول، قدرت و شهرت رو می‌آورند. در حالی که با مرگ، روان نیز بهمراه جسم نابود می‌شود. یعنی به محض مردن و با نابودی روان‌مان، نه آگاهی داریم و نه حسرت از دست‌رفتن زندگی و نه چیزی که سبب احساس ترس از خدایان شود.

 

پس نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم. چون وقتی مرگ رخ دهد، ما نخواهیم دانست که مرده‌ایم. در اینصورت، دیگر ترس برای چیست؟

 

نبودن ما پس از مرگ، درست مثل حالتی است که پیش از تولد در آن بودیم. همانگونه که تاریکی پیش از تولد را ندانستیم، بعد از مرگ نیز نخواهیم دانست.

 

۲-  «روابط نزدیک» کمک می‌کنند که بر ترس از مرگ غلبه کنیم. بزرگترین خدمت، به کسی که با مرگ روبه‌روست یا دچار اضطراب مرگ شده‌ است، آنست که در کنارش بمانیم. ارتباط صمیمانه ایجاد کنیم. از ته دل حرف بزنیم. ترس‌های خودمان را از مرگ بروز دهیم. بداهه‌گویی کنیم. از احساسی که دارد بپرسیم. به او اطمینان دهیم که کنارش هستیم و بگوییم که همه‌ی ما انسان‌ها، طبیعی است که نگران مرگ باشیم. باید به کسی که اینگونه در رنج است، به هر نحوی که می‌توانیم، دلداری دهیم.

 

۳- توصیه می‌کنم به دیدار کسی که زنده است و دِینی از او بر گردن دارید بروید و نامه‌ی تشکرآمیزی که برایش نوشته‌اید را با صدای بلند برایش بخوانید. احساس شادی عمیقی که هنگام تشکرِ دوستان، به آدم دست می‌دهد، از اضطراب مرگ می‌کاهد.

 

۴- این سوال را از کسی که اضطراب مرگ دارد بپرسید:

 

تصور کن فرزندت از تو بپرسد که اگر قرار است همگی بمیریم، اصلاً چرا باید زندگی کنیم؟ یا چطور باید زندگی کنیم؟ آن وقت چه جوابی به فرزندت می‌دهی؟

 

بی‌درنگ جواب صحیح را خواهد داد: «از شادی‌های فراوان زندگی برای فرزندم می‌گویم. از زیبایی جنگل‌ها، لذت‌بردن در کنار دوستان، سعادتِ عشق‌ورزیدن به دیگران و ترک جهانی که بهتر از قبل شده است.»

 

اینگونه کشف حقیقت توسط خود فرد، نسبت به جوابی که شما تحویلش می‌دهید، قدرت و تاثیر بیشتری دارد.

 

۵- یکی از علل اضطراب مرگ، سرخوردگی ناشی از شکوفانشدن یک استعداد بالقوه در فرد است. کسانی که به دنبال رویاهایشان نرفته‌اند، افسرده می‌شوند. توجه ما به این نارضایتی عمیق، نقطه‌ی شروعِ غلبه بر اضطراب مرگ است. احیای استعدادهای فراموش‌شده، ارضای نیازهای بی‌جواب‌مانده و کمک به رفع موانع از سرِ راه تحقق آرزوهای فرد دچار اضطراب مرگ.

 

۶- دلیلی دیگر برای ترس از مرگ، از دست‌رفتن گذشته است. خاطراتی که محو می‌شوند. این نیز با یادآوری گذشته، تسکین موقت می‌یابد. با دیدار دوستان قدیمی و دیدار از اماکن دوران کودکی.

 

۷- انسان‌ها با «موج‌زدن»، می‌توانند به زندگی‌شان معنا بدهند. «موج‌زدن» یعنی تأثیر‌گذاشتن بر دیگران که مثل دوایر متحدالمرکز، سالها یا حتی نسل‌ها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری می‌گذاریم، به نوبت خود، به یکی دیگر منتقل می‌شود. درست مثل موج‌های آب. «موج‌زدن» یعنی برجاگذاشتن چیزی از تجربه‌ی زندگی خود مثل یک عمل دلسوزانه، یک خصلت، یک خرد، رهنمود، فضیلت یا تسکینی برای دیگران، نوشتن، مفیدبودن، هنر و «چیزی‌ساختن.»

 

 «موج‌زدن» به ما یادآوری می‌کند که چیزی از ما برای آیندگان به جا می‌ماند که نه تنها درد فنا‌شدن ما را تسکین می‌دهد، بلکه در این کار، ارضای عمیقی برای ما نهفته است.

 

 

 

 

پایان

مصطفی منبری/ خرداد ۱۴۰۰

نظرات